▪️زمزمه /واحد بیست و یکم▪️ اثر حاج مجتبی صمدی شهاب شکر خدا که دارم میبندم چشامو تنها می زارم امشب دیگه بچه ها مو امشب برا من دیگه شب پر زدنه رو به قبله کن حسن دیگه دست و پامو بعد یه عمری غریبی دیگه دارم راحت میشم از قفس این زمونه غریبونه پر میکشم من یه روز خوش ندیدم از دست این نا مردما هیچکس ندونست قدرمو دارم می رم پیش خدا آه من غریبونه می رم از خونه خسته ام از این آدمای دنیا آه من غریب هستم چشمامو بستم جون به لب دارم از دوری زهرا منم غریب منم غریب بعد فاطمه یه عالمه غم کشیدم از هر ناکسی زخم زبونا شنیدم شد کابوس من خاطره اون روز غم همون روزیکه فاطمه رو رو خاک دیدم الهی هیچ مردی دیگه شبیه من غم نبینه اول زندگی غم و بلا رو دوشش نشینه با اینکه پهلوون بودم گیر اجانب افتادم تو کوچه ها جز فاطمه کسی نرسید به دادم آه من تک و تنها تا اومد زهرا به کمر بندم حلقه زد با دستاش آه وای امون از درد بین چل نامرد زیر پا افتاد من می مردم ایکاش منم غریب منم غریب عزیزم حسن وصیتم با تو اینه نزار غمی تو دل یتیما بشینه عزیزم حسین دلم برات شور میزنه ای کربلائی غمت تو اون سرزمینه بگید اباالفضلم بیاد که خیلی حرف باهاش دارم حسین و زینب و میخوام دست اباالفضل بسپارم عباس پهلوون من که با وفا و دلیری نکنه تو زنده باشی زینب بره به اسیری آه زینب ای جانم من پریشانم چونکه میدانم تو تنها ترینی آه جان من بابا روی نیزه ها رأسپر خون یارت و میبینی