بخشی از جرعت و شجاعت امام حسن🙂👇🍃 تـاریـخ بـیـش از هـمـه در خـانـدان پـیـامبر به چشم می خورد پردلی، دلیری، دلاوری و جـراءت و شـجـاعـت است. تاریخ سرشار از دلاوریهای پیامبر، علی، فاطمه، حسن، حسین و... اسـت. از کودکی آثار شجاعت و رک گویی در او نمایان بود روزی ابوبکر بر منبر پـیـامـبـر نـشـسـتـه بـود حسن هشت ساله آمد و معترضانه به او گفت: از جای پدرم پایین بیا!... و نیز در فتح مکه هنگامی که ابوسفیان خدمت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله آمد تا عهدنامه مـشـرکـان را تـمـدیـد کـنـد و آن حـضـرت نـپـذیـرفـت، وی بـه عـلی عـلیـه السـلام متوسل شد و کاری از پیش نبرد، نزد فاطمه علیهاالسلام آمد و گفت: از این کودک بخواهد کـه با جدش در این باره صحبت کند و با این کار آقایی عرب و عجم را برای خود بخرد. حـسـن 5 ـ 6 سـاله جـلو آمد، یک دست بر بینی و دست دیگرش را بر ریش ابوسفیان نهاد و گـفـت: ای ابـوسـفیان، به یگانگی خدا و رسالت محمد صلّی اللّه علیه و آله گواهی ده تا شفیع تو گردم. ... او در هـنـگـام تـبعید ابوذر آن یار صمیمی پیامبر به امر خلیفه سوم، با آن که خلیفه از بـدرقـه او جـدا مـنـع کـرده بـود بی باکانه به همراه پدر و برادر و تنی چند از یاران باوفای پدر، او را مشایعت کرد و به او دلداری داد. امام حسن از روزی که پدر بزرگوارش به خلافت رسید در خدمت پدر و نماینده او بود. در عزل و نصب ها دستی باز داشت، برای بسیج کردن کردن مردم کوفه از سوی پدر بدان سـامـان اعـزام شـد. او بـا سـخنرانی شورانگیز خود ـ با آنکه بیمار بود ـ ده هزار نفر از مـردم کـوفه را بسیج کرد و ابوموسی اشعری ـ آن مهره فاسد و منصوب از سوی خلفای پـیـشـیـن ـ را کـه وسـوسـه آغـاز نـمـوده و مـردم را از جـنـگ دلسـرد مـی کـرد، از حـکـومـت عزل نمود. او در تـمـام جـنـگهای پدر از جمل و صفین و نهروان حضور جدی داشت و دلاوریهای او در این جـنـگـهـا زبـان زد اسـت. در جنگ جمل بر میمه سپاه و برادرش حسین علیه السلام بر میسره بـود و دیـگـر بـرادرش مـحـمـد را بـه پـیـشـروی فرمان داد، او به پیش رفت ولی کاری صـورت نـداد و زخـم خـورده بـازگـشـت. و هـنگامی که به حسن فرمان داد او صف دشمن را شکست و وظیفه اش را انجام داد. محمد حنفیه در نزد پدر اندکی شرمگین شد، ولی امام به او چنین دلداری داد که: ((پسرم، تو فرزند منی و حسن فرزند پیامبر است. ..!)) آری و در نهایت او بود که با وارد آوردن ضربه کاری بر شتر عایشه، کار جنگ را یکسره کرد. در صـفـیـن مـردم را تـشـجـیـع مـی کـرد و بـا شعارهای آتشین خود مردم را به راه می انداخت[1]. و خود چنان بر قلب لشکر می زد که یورشهای پیاپی او عـلی عـلیـه السـلام را نـگران کرده، فرمود: ((این جوان را از رفتن به میدان باز دارید، مبادا با مرگ او و برادرش حسین نسل پیامبر به صلّی اللّه علیه و آله قطع شود!)). در زمان خلافت، هنگامی که در کنار پل سـابـاط[2] اردو زده بودند و امام در آنجا سخنرانی کرد که اشاره بـه بـی وفـایـی مردم داشت و نیز شایعه صلح آن حضرت میان مردم پیچیده بود، پس از سـخـنـرانی هنگام حرکت که سوار بر اسب بود شخصی فرو برد و کارد را به استخوان رسـانـد، آن امام زخم خورده اما دلیر، از همان روی اسب خود را بر گردن وی انداخت و او را چنان به زمین زد که گردنش شکست. در نامه هایی که آن امام بزرگ پیش از صلح و پس از آن بـه مـعـاویـه نـوشته است روح حماسه موج می زند، و او خود فرمود که: ((به خدا سوگند، اگر یارانی می یافتم، شب و روز را در جهاد با معاویه به سر می بردم )). پی نوشت ها [1] وقعة صفین ؟ / 114. [2] ساباط نام شهرى است نزدیک مدائن که پلى بر روى رود خانه آنجا زده شـده بـود و نـام آن پـل سـابـاط و شـهـر را بـه نـام آن پل خوانده اند.(مراصدالاطلاع ) ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪ @mazhabijdn🍂⃟💕❫