جمعیت زیادی آمدند ارتش شهید آورده بود. مارش که نواخته میشد قلبها میلرزید. شهید روی دوش همرزمانش به سمت جایگاه شهدا میرفت.
صدای ضجههای زنی می آمد. فخرالسادات طاقت از کف داده بود، فقط چند سنگ قبر آنطرف تر مَردش را به خاک سپرده بودند.
حالا پسرش را، پارهی تنش را کنار پدر میگذاشت! چه کسی توان دارد با فاصلهی چندسال، همسر و مادر شهید شود؟
َ آیه سخت راه میرفت. تمامراه را با مَردش بود. دلش سبک شده بود اما پاهایش سنگین بود. تمام بار زندگی را روی دوشش احساس میکرد؛ کاش میشد همینطور سرد هم شده، کنارم بمانی! توان در خاک گذاشتنت را ندارم!"
رها سمت راستش بود و دست در بازوی آیه داشت. دستی نزدیک شد و زیر بازوی دیگرش را گرفت. آیه نگاه گرداند. سایه بود:
_توئم اومدی؟
_تسلیت میگم! به محض اینکه فهمیدیم اومدیم، با دکتر صدر و دکتر مشفق اومدیم.
آیه لبخند غمگینی روی لبانش نشست. "نگاه کن مَرد من! ببین هنوز مردم خوبی کردن را بلدند! دل به دل هم می میدهند و دل میسوزانند!"
به قبر که رسیدند، پایین قبر بر زمین افتاد. به درون قبر سیاه و تاریک نگاه کرد. قبری که سرد بود قبری که تنگ بودقبری که همه از سرازیری اش میگفتند و وحشت مرده!
آیه به وحشت افتاد! "خدایا مَردم را کجای این زمین بگذارم؟! خدایا امان! خدایا امانم بده! امانم بده!
خدایا درد دارد این دانستهها از قبر.
نماز میّت خواندند.جمعیت زیادی آمدند و زیادتر هم شدند!
هر کس میشنید شهید آوردهاند، سراسیمه خود را میرساند. می آمد تا ادای دین کند! می آمد که بگوید قدر میدانم این از جان گذشتنت را!
وقتی سید مهدی را درون قبر میگذاشتند، فخرالسادات از حال رفت، آیه رنگ باخت و نزدیک بود که درون قبر بیفتد. رها و سایه او را گرفتند.
زمزمه میکرد "یا حسین یا حسین! به فریادش برس تنهاش نذار! یا حسین!"
سرازیری قبر بود و رنگ پریدهی آیه، سرازیری قبر بود و نگاه وحشت زدهی ارمیا! سرازیری قبر بود و صدرایی که معصومه را میدید که از حال رفت بود و آیهای که زیر لب تلقین میخوند برای مردش عشقش فرق داشت یا مرگش؟