#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_دهم
مشغول دیدن زدن خیابونا بودم، شلوغ نبود خداروشکر رود به هتل رسیدیم همونطور که میخواستم هتل نزدیک حرم بود:
_سلام خانوم خوش اومدید میتونم کمکتون کنم؟
_سلام خسته نباشید یه اتاق میخواستم
_ بله حتما، تنها هستید؟
_ بله
_ مدارکتون لطفا
_ بله بفرمائید
بعد از کارای ثبت اتاق یکی از خدمه به اتاقی که در طبقه ی پنجم بود راهنماییم کرد. نگاهی گذرا به اتاق انداختم ، یه اتاق نسبتا بزرگ با تختی یک نفره سفید بادمجونی کنار پنجره ای که با پرده های حریر سفید پوشیده شده بود ، گلیم فرش بادمجونی رنگی کف اتاق بود که روی سرامیکهای سفید جلوه خاصی داشت . سمت راست اتاق دو تا در بود که یکی سرویس بهداشتی و اون یکی کمد دیواری بود در کل اتاق تمیزو جمع جوری بود
البته بهترین حسنش در این بود که پنجره اتاق دقیقا رو به روی حرم بود ، من این رو خیلی دوست داشتم
نگاهم رو به گنبد طلایی ، حس خوبی تمام وجودم رو در بر گرفت واقعا چه حس خوبی بود
این نزدیکی ، بالاخره حسم کار خودش رو کرد و تصمیم گرفتم همین امشب به حرم برم
وارد محوطه شدم و شروع کردم به خواندن دعای اذن دخول ، ناخودآگاه اشکم جاری شد . یه جای خونده بودم وقتی اشکت در میاد یعنی طلبیده شدی ، یعنی اجازه داری بیا
با همون چشمای اشکی به زیارت رفتم