🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت25 بعد دو روز استراحت ،رفتم دانشگاه بعد کلاس رفتم داخل محوطه روی نیمکت نشستم تا کلاس بعدیم شروع بشه که یه دفعه زمانی رو دیدم که داره با چند تا از بچه ها صحبت میکنه ( ای کاش منم اون شب تو بین الحرمین ،حرف دلمو میزدم ،نمیدونستم چیکار کنم ،هی میگفتم برم باهاش حرف بزنم،باز پشیمون میشدم ،بلاخره تصمیمو گرفتم ،یه یا حسین گفتم و بلند شدم رفتم سمتش،صدای ضربان قلبمو خودم میشنیدم ) - سلام ( زمانی ،یه نگاهی به من کرد وسرش و پایین انداخت) زمانی: علیک سلام - میخواستم باهاتون صحبت کنم زمانی: ( رو کرد سمت دوستاش) بچه ها اگه میشه ،بحثمونو بزاریم واسه بعد (همه رفتن و من استرسم بیشتر شد) زمانی: بفرمایید ،درخدمتم - اینجا نمیتونم ،اگه میشه بعد کلاس بریم جایی ،حرفامو بزنم زمانی: چشم ،من منتظرتون میمونم باهم بریم - نه شما برین گلزار ،منم خودم میام ،فعلن من برم کلاسم شروع شده زمانی: چشم ( یعنی نصف عمرم با گفتن این حرفا تمام شد ) ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸