🕊سبک بالان عاشق🕊
✿✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ 💠🔹مرحوم نخودکی میفرمایند: در آن زمان که در صحن عتیق رضوی به تزکیه مشغول بودم روزی پیری ناشناس بر من وارد شد و گفت: یا شیخ دوست دارم که یک اربعین خدمتت را کمر بندم گفتم: مرا حاجتی نیست تا به انجام آن پردازی گفت: اجازه ده که هر روز کوزه آب را پر کنم به اصرار پیر تسلیم شدم هر روز علی الصباح به در اطاق میآمد و میایستاد و با کمال ادب میخواست تا او را به کاری فرمان دهم و در این مدت هرگز ننشست چون چهل روز پایان یافت گفت: یا شیخ من چهل روز تو را خدمت کردم حال از تو توقع دارم تا یک روز مرا خدمت کنی در ابتدا اندیشیدم که شاید مرد عوامی باشد و مرا به تکالیف سخت مبتلا کند ولی چون یک اربعین با اخلاص به من خدمت کرده بود با کراهت خاطر پذیرفتم پیر فرمان داد تا من در آستانه اتاق بایستم و خود در بالای حجره روی سجاده من نشست و فرمان داد تا کوره و دم و اسباب زرگری برایش آماده سازم این کار با آنکه بر من به جهاتی دشوار بود به خاطر پیر انجام دادم و لوازمی که خواسته بود فراهم ساختم دستور داد تا کوره را آتش کنم و بوته بر روی آتش نهم و چند سکّه پول مس در بوته افکنم و آنگاه فرمود آنقدر بدمم تا مسها ذوب شود از ذوب آن مسها آگاهش کردم گفت: خداوندا بحق استادانی که خدمتشان را کردهام این مسها را به طلا تبدیل فرما و پس از آن به من دستور داد بوته را در«رجه» خالی کن و سپس پرسید در رجه چه میبینی؟ دیدم طلا و مس مخلوط است او را خبر دادم گفت: مگر وضو نداشتی؟ گفتم: نه فرمود تا همانجا وضو گرفتم و دوباره فلز را در بوته ریختم و در کوره دمیدم تا ذوب شد و به دستور وی و پس از ذکر قسم پیشین بوته را در «رجه» ریختم ناگهان دیدم که طلای ناب است آن را برداشتیم و به اتفاق نزد چند زرگر رفتیم پس از آزمایش، تصدیق کردند که زر خالص است آنگاه طلا را به قیمت روز بفروخت و گفت: این پول را تو به مستحقان میدهی یا من بدهم؟ گفتم: تو به این کار صاحب اختیار هستی سپس با هم به در چند خانه رفتیم و پیر پول را تا آخرین ریال به مستحقان داد نه خود برداشت و نه به من چیزی بخشید و بعد از آن ماجرا از یکدیگر جدا شدیم و دیگر او را ندیدم ↲افلاکیان خاک نشین °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°