از خواب پریدم، کسی داشت گریه می‌کرد، چند لحظه‌ای درنگ کردم کم‌کم متوجه شدم صدا از راهرو می‌آید جایی که عبدالحسین خواب بود، رفتم داخل راهرو حدس زدم عبدالحسین بیدار است و دعا می‌خواند اما وقتی دیدم خواب است، دقت که کردم متوجه شدم با مادرش حرف می زند به حضرت فاطمه زهرا (س) می‌گفت مادر، حرف که نمی‌زد ناله می‌کرد؛ اسم دوستان شهیدش را می‌برد مانند مادری که جوانش مرده باشد به سینه می‌زد، ناله‌اش هر لحظه بیشتر می‌شد، ترسیدم همسایه‌ها را بیدار کند؛ هیجان زده گفتم عبدالحسین... عبدالحسین ... عبدالحسین... یک دفعه از خواب پرید صورتش خیس اشک بود، گفتم از بس که رفتی جبهه دیگه در خواب هم فکر منطقه‌ای؟ گویی تازه به خودش آمد ناراحت گفت: چرا بیدارم کردی؟ با تعجب گفتم: شما اینقدر بلند صحبت می‌کردی که صدایت همه جا می‌رفت، پتو را انداخت روی سرش و گوشه‌ای کز کرد، گویی گنج بزرگی را از دست داده بود، ناراحت تر از قبل نالید: آخر چرا بیدارم کردی؟! آن شب خواستم از قضیه خوابش سر در بیاورم ولی تا آخر مرخصی‌اش چیزی نگفت و راهی جبهه شد. 🌷شهید عبدالحسین ‌برونسی🌷 به روایت همسر شهید ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝