عمه لیلا ۲۵ سالی بود تنها زندگی میکرد!
شوهرش حاج رحیم ۲۵ سال پیش ف.وت کرد!
پسرِ عمه لیلا تو ج.نگ مفق.ودالاثر شد و هیچوقت برنگشت!
عمه هیچ وقت نبودِ پسرش رو باور نکرد و
ایمان داشت که مرتضی برمیگرده!
فکر میکنم ۳۸ سالی بود که درِ خونش بسته نشده بود
آخه عمه لیلا میگفت پسرم برمیگرده!
میگفت من گوشام سنگینه؛
اگه مرتضی بیاد در بزنه و من نشنوم چکار کنم؟!
نکنه مرتضی فکر کنه من مُردم!
نکنه پشت در بمونه!
نکنه مرتضی بیاد ببینه من در رو باز نمیکنم؛ بره و برنگرده!
بالاخره مرتضی بعد از ۳۸ سال برگشت...
اما استخوناش!
مرتضی شهی.د شد و
در خونهی عمه لیلا برای همیشه بسته شد…
به احترام این مادر، این پست رو برای دوستات بفرس