💢 دلتنگی های یک شهید
🔹شبهای ماه رمضان بود. قرار بود خسرو بیاید مرخصی تا کمکمان باشد. هر سال برای شهادت امام علی(ع) مراسم میگرفتیم.
🔹 از پلهها که بالا آمد پرسید: «دیشب کجا بودید؟» از سوالش تعجب کردم. گفتم: «مسجد!» سرتکان داد و گفت: «ما عملیات بودیم. گلوله، کاپشنم رو سوراخ کرد و رد شد. حیف؛ البته یکی از فرماندههای پژاک رو دستگیر کردیم!» حالت صورتش موقع حرف زدن، عجیب بود. چیزی در نگاهش عوض شده بود. برق خاصی داشت.
🔹در تمام طول مراسم، حواسم به او بود. ایستاده بود یک گوشه. نه حرفی میزد، نه کاری میکرد. فقط به اعضای خانواده خیره شده بود. زدم به شانهاش. گفتم: «چی شده خسرو؟» مکثی کرد و انگار بارها جوابم را در سرش پاسخ داده باشد، گفت: «وقتی نیستم دلتنگتون میشم!» اگر کسی درست نمیشناختش، باور نمیکرد خسرو تا این اندازه دلش نرم باشد. مردی که توی عملیاتهای زیادی، سخت بود و محکم
@shohadanaja