یهو میبینن یه مرد خشمناک از خونه اون دختر بیرون میاد و به طرف امام باقر میاد. امام را میشناسه و کلی احترام میکنه و شان امام را حفظ میکنه. گویا از شیعیان بوده. حضرت ازش سوال میپرسه: این دختر کیه؟ اون مرد میگه: دختر خودمه یا بن رسول الله حضرت میگن: چرا داشت گریه میکرد و فرار میکرد؟ اون مرد با خجالت گفت: وقتی خواب بودم اذیتم کرد و منم عصبانی شدم و دویدم دنبالش که بزنمش که یهو از خونه فرار کرد حضرت ابتدا دخترک را به در منزل میبرن و آروم در گوش اون دختر میگن: آروم باش دخترم! این باباته! کاریت نداره! راستی اسمت چیه؟ دخترک یه چیزی گفت که حضرت دیگه تحمل نکردن و زدند زیر گریه! دخترک با گریه گفت: اسمم فاطمه است!