🌹شغل آقا مهدی جمع کردن ضایعات و نان خشک و پلاستیک و این طور چیزها بود. همیشه کلیه درد داشت. محکم می بستشان. ضایعات را از دوره گردها می خرید و عمده ای می فروخت. اصلا بابت کارش خجالت نمی کشید. می گفت: نان حلال در آوردن که خجالت ندارد. 🌹یک شب دعوت شده بودیم تالار طلاییه برای عروسی. خیلی مرتب و شیک سوار نیسان شدیم و حرکت کردیم. توی راه چشم آقا مهدی به مقداری بطری نوشابه خالی افتاد که له شده وسط خیابان افتاده بود. سریع ترمز کرد و دنده عقب گرفت و می خواست با آن لباس ها پیاده شود برای برداشتن شان و پیاده هم شد. می گفت: مگه میشه از اینا گذشت. هر چه اصرار کردم که لباس هات کثیف می شود، زیر بار نرفت. می گفت: شماها نمی دونید اینا همش پوله. گفتم: اگه پشت ماشین ضایعات باشه تالار راهمون نمیدن. می خندید و می گفت: ناراحت نباش. میریم ضایعات تالار هم جمع می کنیم. "شهید مهدی قاضی خانی" ✍کتاب بابا مهدی