زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم
یک وقتی، با یکی شان، سرمسائل انقلاب، دعواي شدیدي کرده بود که چند سال با هم رفت و آمد نداشتیم.برام
عجیب بود که آن شب، حتی خانه ي او هم رفتیم! هر جا می رفتیم، همان طور بر پا، در حالی که زینب را هم بغل
گرفته بود، چند دقیقه اي می ایستاد. احوالشان را می پرسید و می گفت: «ما فردا ان شاءاالله عازم جبهه هستیم،
اومدیم که دیگه حلال بودي بطلبیم.»
آنها هم مثل من تعجب می کردند. هر وقت که می خواست برود جبهه، سابقه نداشت برود خانه ي فامیل براي
خداحافظی. معمولاً آنها می آمدند خانه ي ما. همینها، حسابی نگرانم می کرد.
آخرین جایی که رفتیم، حرم مطهر آقا علی بن موسی الرضا(سلام االله علیهم) بود. آن جا دیگر عجله را گذاشت کنار؛
زیارت با حالی کرد آن شب؛ با طمأنینه و با آرامش.
خودم هم آن شب حال دیگري داشتم و گرفته تر از همیشه، با آقا راز و نیاز می کردم.
بعد زیارت، عبدالحسین بچه ها را یکی یکی برد دور ضریح و طوافشان داد. زینب را هم گرفت و برد. وقتی طوافش
داد، آوردش پیش من و گفت: «بریم؟»
گفتم:«بریم.»...
توي ماشین، جوري که فقط من بشنوم، شروع کرد به حرف زدن.
«من ان شاءاالله فردا می رم منطقه، دیگه معلوم نیست که برگردم.»
هر لحظه انگار غم و غصه ام بیشتر می شد. گفت: «قدم زینب مبارك است ان شاءاالله، این دفعه دیگه شهید می
شم.»
کم مانده بود گریه ام بگیرد.فهمید ناراحت شدم. خندید، گفت: «شوخی کردم بابا، چرا ناراحت شدي؟ تو که می
دونی بادمجون بم آفت نداره. شهادت کجا، ما کجا؟»...
توي خانه، بچه ها که خوابیدند، آمد پیشم.گفت: «امشب سفارش شما رو خدمت امام رضا(سلام االله علیهم) کردم. از
آقا خواستم که گاهی لطف بفرمایند و به تون یک سري بزنن. شما هم اگر یک وقت مشکلی چیزي داشتین، فقطبرین خدمت حضرت و از خودشون کمک بخواین؛ سعی کنید که قدر این نعمت عظیم رو که نصیب شهر و کشور ما
شده، بدونید، هیچ وقت از زیارت غفلت نکنید که خودش یک ادبی هست و رعایت این طور آدابی، واجب است.»
هیچ وقت از این حرفها نمی زد.بوي حقیقت را حس می کردم، ولی
انگار یک ذره هم نمی خواستم قبول کنم.
بعد از نماز صبح، آماده ي رفتن شد.خواستم بچه ها را بیدار کنم، نگذاشت. هر دفعه که می خواست برود، اگر صبح
زود هم بود، همه شان را بیدار می کرد و با همه خداحافظی می کرد. ولی این بار نمی دانم چرا نخواست بیدارشان
کنم.گفت:«این راهی که دارم می رم، دیگه برگشت نداره!»
یکدفعه چشمم افتاد به حسن. خودش بیدار شده بود. انگار همین حرف پدرش را شنید که یکدفعه زد زیر گریه.از
گریه اش، ما هم گریه افتادیم؛ من و مادر.
همیشه وقت رفتنش اگر مادر ناراحت بود، و یا من گریه می کردم، می خندید و می گفت: «اي بابا، بادمجان بم
آفت نداره؛ از این گذشته، سر راه مسافر هم خوب نیست گریه کنید.»
ولی این بار مانع نشد. می گفت: «حالا وقتشه، گریه کنید!»
کم کم بچه ها همه از خواب بیدار شدند. یکی یکی بوسیدشان و خداحافظی کرد باهاشان.این سري از زیر قرآن هم
رد نشد.فقط بوسیدش و زیارتش کرد و رفت.
آن روز که او رفت، زینب بیست روزه می شد.
آخرین بار که زنگ زد خانه ي همسایه، چند روزي مانده بود به عید؛ اسفند ماه هزارو سیصد شصت و سه بود.وقتی
پرسیدم:«کی می آي؟»
خندید و گفت:«هنوز هم می گی کی می آي؟ امام جواد (سلام االله علیه) بیست و پنج سالشون بود که شهید شدن،
من الان خیلی بیشتر از ایشان عمر کردم! باز می پرسی کی می آي؟ بگو کی شهید می شی؟ کی خبر شهادتت می
آد؟»
گریه ام گرفت.گفت:«شوخی کردم بابا، همون که می گفتم؛ بادمجان بم آفت نداره.»
زینب را هم برده بودم پاي تلفن.گفت: «یه کاري کن که صداش در بیاد.»
هر جور بود، گریه اش انداختم. صداش را که شنید، گفت: «خوب، حالا خیالم راحت شد که زینب من سالمه.»...
آن روز، چیزهایی از زیارت حضرت فاطمه ي زهرا(سلام االله علیها) و حرف زدن با «بی بی»می گفت، ولی تلفن
خش خش می کرد و درست و حسابی نفهمیدم جریان چیست " 1."
صحبتمان که تمام شد، گوشی را گذاشتم.حسن هم همراهم بود. با هم آمدیم بیرون. حس غریبی داشتم. همه چیز
حکایت از رفتن او می کرد. ولی من نمی خواستم باور کنم.
خبر عملیات بدر را که شنیدم، هر آن منتظر تلفنش بودم. تو هر عملیاتی، هر وقت می شد، زنگ می زد. خودش
هم نمی رسید، یکی دیگر را می فرستاد که زنگ بزند و بگوید: «تا این لحظه هستیم.»
عملیات تمام شد. هی امروز و فردا می کردم که تلفن بزند، انتظارم به
پاورقی
1 -این جریان بین تمام همرزمهایش مشهور است که حضرت صدیقه ي کبري (سلام االله علیها)، زمان و مکان
شهادتشان را به او فرموده بودند. و آن قدر این قضیه آفتابی بود که مرحوم شهید برونسی به رفقاي رزمنده اش
گفته بود: اگر من در فلان تاریخ و فلان جا شهید نشدم، به مسلمانی ام شک کنید
جایی نرسید.بالاخره هم خبر آمد...