💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان
#فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗
#قسمت_صد_و_ششم
بنیامین سریع از ماشین پیاده شد .
× آراد چی شده ؟
+ نمی دونم بنیامین ، واقعا نمی دونم !
مرتضی سریع از ماشین پیاده شد و به سمتون اومد.
- آراد ، من دیدمش .
با تعجب گفتم .
+ چی میگی مرتضی ؟
درست بگو متوجه بشم.
مرتضی نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت :
- مژده حالش خیلی بد بود ، تمام حواسم به مژده بود.
تو همون حین خانم فرهمند اومد پیش مژده .
نمی دونم چی بینشون رد و بدل شد که
خانم فرهمند به سمت چادر ها رفت من فکر کردم میخواد بره داخل که دیدم کفشی پاش کردن و بعد هم نگاهی به جمعیت انداخت .
آراد جاده قدیمیه هست !
به سمت جاده دوید خواستم برم دنبالش که احمد صدام زد و تو اون شیر تو شیر کلا فراموش کردم .
آراد شرمندتم .
شرمنده .
گیج شده بودم ، اصلا نمی تونستم هضمش کنم.
چرا همچین کاری کرده .
+ م ... مرتضی اون جاده قدیمیه رو میگی که پر از حیوون و دزد و راهزنه ؟!
با داد گفتم :
+ مرتضی بدو ، بدو مرتضی .
نگاه همه خواهرا به ما افتاد .
با تمام توانم به سمت چادر خودمون دویدم و چراغ قوه بزرگی برداشتم .
+ احمد کجایی ؟!
× جانم داداش .
+ احمد ماشین ها رو آماده کن.
احمد فقط سریع .
برید سمت جاده قدیمیه یکی از خواهرا رفته اونجا !
× یا علی !
چرا ؟!
بابا اون جاده !
آراد الان شبه بدرد نمی خوره !
با داد گفتم .
+ کاری که میگم رو انجام بده .
فقط بدو .
مرتضی و بنیامین هم سریع با ماشین هاشون به سمت جاده قدیمی حرکت کردند.
سوار ماشین شدم و پامو روی پدال گاز گذاشتم و حرکت کردم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c