#خاطره_شهید 🎤✨
مصطفے مدت کوتاهے در هتل المپیک کار میکرد...
یک روز که میخواست به محل کار برود، به او گفتم همراهش میآیم تا از عابربانک پول بردارم و برگردم.
باهم رفتیم و وقتی به بانک رسیدیم از من خداحافظے کرد و رفت.🚶🏻♂
به او و راه رفتنش نگاه میکردم و با خودم میگفتم: "من با اطمینان کامل همسرم را بدرقه کردم که به محل کارش برود
و او هم با اعتماد تمام از من خداحافظی میکند و میرود. چقدر ما خوشبختیم!🍃♥️"
این اعتمادے که بین ما بود زندگی را خیلے شیرین کرده بود...✨
مصطفے خوزستانی و من شمالی بودم، حتی در ذائقه و سلایق غذایی بسیار متفاوت بودیم و غذاهای محلی یکدیگر را نمیتوانستیم بخوریم.
آن چیزی که ما را اینقدر نزدیک کرده بود، اعتقاداتمان بود.🖐🏻
همین نزدیکی و استحکام اعتقادات، باعث شیرینی زندگی ما شده بود🌸
مصطفے پاداش سختی هایی بود که در کارفرهنگی کشیده بودم؛ او نعمت خدا بود! :)
آن زمانے که من در بسیج بودم خیلے سختی کشیدم...
بالاخره یک دختر ۱۷ یا ۱۸ ساله بخواهد کارهای بسیج را انجام دهد خیلے سختی متحمل میشود!
به مصطفے گفتم که او پاداش سختی هایی است که در بسیج کشیدم...
"خدا تو را به من داد و یکی از نعمتهایخدا براے من بودی🕊♥️"
#شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی همسرشهید