💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان
#فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هشتم
#فصل_دوم•
بابا هول هولکی لباس هاش رو پوشید.
+ پاشو دختر .
سریع آماده کن .
با تعجب بلند شدم .
- منم بیام ؟!
به من چه ؟!
در حالی که به سمت در می رفت با صدای بلندی داد زد .
+ بردنش بیمارستان خودتون .
به سمت اتاقم دویدم که با مامان روبرو شدم .
چشماش قرمز شده بود و خیلی عصبانی بود.
به طرف اتاق کاوه رفت و با داد گفت :
+ ک ... کاوه به خدا قسم اگر برای کامران اتفاقی افتاده باشه شیرم رو حلالت نمی کنم .
توی اون لحظه خنده ای کردم .
+ مگه تو بهش شیر دادی ؟!
با شنیدن این حرفم عصبانیتش بیشتر شد و کیفش رو به سمتم پرتاب کرد .
در کسری از ثانیه از جلوی چشماش محو شدم و پریدم توی اتاق .
سریع یه مانتوی بلند مشکی پوشیدم و چادرم رو توی دستم گرفتم .
در حالی که از پله ها پایین می اومدم چادر رو پوشیدم و شماره مرجان رو گرفتم .
+ بله درخدمتم .
- سلام مرجان .
مروام .
+ عا تویی دختر !
خیر باشه ساعت پنج زنگ زدی ؟!
یه کیک از توی یخچال برداشتم و توی جیبم هلش دادم .
- مرجان پسر خالم کامران رو آوردن بیمارستان .
وضعیتش چه جوریه ؟!
بابام میگه ضربه مغزی شده .
+ یک لحظه خانم همتی !
باشه اومدم ...
خب میام دیگه ...
مروا همتی داره صدام میزنه .
کی گفته ضربه مغزی شده ؟
مگه الکیه !
نمی دونم از کی کتک خورده خیلی وضعیت صورتش داغونه ولی سرش شکستگی داره .
من رو دارن صدا میزنن ، فعلا .
تلفن رو قطع کردم و به سمت ماشین دویدم .
- بابا ، بابا .
شیشه رو آورد پایین .
+ بله .
در ماشین رو باز کردم و صندلی عقب نشستم .
- به مرجان زنگ زدم میگه ضربه مغزی نشده که ...
سرش یکم شکسته فقط .
چرا اینقدر شلوغش میکنید ؟!
بابا عصبانیتش بیشتر شد .
+ مگه دستم بهت نرسه عباس !
با اون عقل ناقصت !
تک خنده ای کردم و به بیرون خیره شدم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c