❤️قصّه دلبری ❤️۳۶ میگفت:(افغانستانیا شیعه واقعی هستن).و از مردانگی هایشان تعریف می‌کرد.از لابه لای صحبت هایش دستگیرم میشد پاکستانی ها و عراقی ها خیلی دوستش دارند.برایش نامه نوشته بودند، عطر و انگشتر و تسبیح بهش هدیه داده بودند.خودش هم اگر در محرّم و صفر مأموریت میرفت.یک عالمه کتیبه و پرچم و این طور چیزها میخرید و می‌برد. میگفت:(حتی سُنی ها هم اونجا باما عزاداری میکنن.)یا میگفت:(من عربی خوندم و اونا با من سینه زدن.)جوّ هیئت خیلی بهش چسبیده بود.از این روحیه اش خیلی خوشم می آمد که در هر موقعیتی برای خودش هیئت راه می‌انداخت. کم کم می‌خوابید. من هم شب ها بیدار بودم.اگر می‌دانستم مثلا برای کاری رفته تا برگردد،بیدار می ماندم تا از نتیجه کارش مطلع شوم.وقتی میگفت (میخوایم بریم یه کاری بکنیم و برگردیم.)می‌دانستم که یعنی در تدارک عملیات هستند.زمانی که برای عملیات میرفتند،پیش می‌آمد تا ۴۸ ساعت هیچ ارتباط و خبری نداشتم.یک دفعه که دیر آنلاین شد،شاکی شدم که (چرا در دسترس نیستی؟دلم هزار راه رفت.دلم هزار راه رفت).نوشت :(گیر افتاده بودم)بعداز شهادتش فهمیدم منظورش این بوده که در محاصره افتادیم.فکر میکردم لَنگ لوازم شده است.یادم نمی‌رود که نوشت:(تایم من با تایم هیئت رفتن تو یکی شده .اون جا رفتی برای ما دعا کن).گاهی که سرش خلوت میشد،طولانی باهم چت میکردیم.میگفت؛اونجا اگه اخلاص داشته باشی،کار یه دفعه انجام میشه.پرسیدم :چطور مگه؟گفت:اون طرف یه عالمه آدم بودن و ما این طرف ده نفر هم نبودیم،ولی خدا و امام زمان یه طوری درست کردن که قصه جمع شد.بعد نوشت:خیلی سخته اون لحظات!وقتی طرف میخواد شهید بشه،خدا ازش میپرسه ببرمت یا نبرمت؟کنده میشی از دنیا؟اون وقته که مثه فیلم تمام لحظات شیرین زندگی جلوی چشمات رد میشه،. متوجه منظورش نمی‌شدم.میگفتم:وقتی از زن و بچه ات بگذری و جونت رو بگیری کف دستت که دیگه حله،ماه رمضان پارسال،تلویزیون فیلمی را از جنگ های ۳۳ روزه لبنان پخش میکرد.در آشپزخانه دستم بند بود که صدا زد:(بیا،بیا باهات کار دارم)گفتم:(چی کار داری؟)گفت:اینکه میگی کندن رو درک نمیکنی،اینجا معلومه،سکانسی بود که یک رزمنده لبنانی میخواست برود برای عملیات استشهادی.اطرافش را اسرائیلی ها گرفته بودند. خانمش باردار بود و آن لحظات می‌آمد جلوی چشمش،وقتی میخواست ضامن را بکشد ،دستش میلرزید.تازه بعداز آن،مأموریت رفتنش برایم ترسناک شده بود .ولی باز با خودم میگفتم:اگه رفتنی باشه میره، اگه هم موندنی باشه میمونه، به تحلیل آقای پناهیان هم رجوع میکردم که (تا پیمونه ات پر نشه،تو را نمیبرن).این جمله افکارم را راحت میکرد.شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمی‌شود و باید پیمانه عمرت پر شود ،اگر زمانش برسد،هرکجا باشی تمام می‌شود.