پارت پنجاه وسه بی قرارقافله🌸🌿
#کتاب_سرو _قمحانه
#شهید_حسین _معزغلامی🌹
سال ۹۵نزدیک عیدبود،من توسوریه بودم،خبراومدمهدی نهمایی شهیدشده.من که میدونستم حسین،مهدی نعمایی روخیلی دوست داره،فهمیدم حالش خرابه بهش زنگ زدم دلداریش دادم.خیلی ناراحت بود.شروع کردبه گریه کردن . همش ازشهادت وجاموندن ازقافله شهدامیگفت،گفتم توفعلاجوونی،جای رشد داری،مجموعه به تونیازداره.راستش حسین خیلی وقت بودبی تاب شهیدجواد اله کرم بود.همش حسرت جوادرومیخورد.مهدی نعمایی هم که شهیدشد؛دیگه حال وهواش جوردیگری شده بود.دائم بی قراری میکرد.تومنطقه من مسئول فوج(تیپ)هجوم بودم،حسین به محض ورود به منطقه متوجه شده بودمن کجاهستم،برای همین اصرارمیکردبیادپیش من،راستش من هم خیلی دوست داشتم که بیادپیشم.چون جداازاینکه باهم خیلی رفیق بودیم،خیلی آدم پاکاری بود.باتوجه به سن کمش درمنطقه تجربه زیادی نداشت.امابه شدت اهل تلاش بود.واقعاعاشقانه کارمیکردوتوکارکم نمی گذاشت،شجاعت حسین واقعامثال زدنی بود.تومنطقه اگر کسی تاکتیک های نظامی بلدباشه ولی شجاع نباشه کارش رونمی تونه درست انجام بده،برای همین حسین علیرغم تجربه کم،بسیارکارش روخوب انجام می دادوتوی کاربسیارجدی ودقیق بودبه خاطرهمین درکارخیلی هماهنگ بودیم.اماراستش من اجازهی کارهای خطرناک به حسین نمیدادم،چون خیلی نوربالامی زد،می ترسیدم ازدستش بدم.براهمین،حسین ازدست من خیلی ناراحت بود،البته حسین دفعه سومش بودکه منطقه میومدوقبلاهم یک ماه ونیم توحلب کارکرده بودکه شناخت نسبتاخوبی ازمنطقه داشت.راستش بی قراری های حسین برای شهید جواداله کرم،شهیدمهدی نعمایی وحرف هاش درباره شهادت وجاموندن ازقافله شهدامنوخیلی ترسونده بود،براهمین نمی گذاشتم کارهای خطرناک بکنه.اماظاهراحساب وکتاب مابیشترجنبه مادی داشت و در نگاه خداوندمسئله جوردیگری بودکه باشهادت حسین تفاوت دیدماونگاه خداوند متعال مشخص شد.
(دوست وهمرزم شهید)