♥️🎙 دی ماه ۹۳ بود حدود ساعت ۱۰ صبح، با مصطفے تماس گرفتم...📞 هنگامی که گوشی را برداشت بعد از احوالپرسی احساس کردم مصطفے سرحال نیست! گفتم: خوبی؟ گفت: الحمدلله✨ بعداز اصرار من گفت: کمی کمرم درد میکنه. سریع رفتم منزلشان. سمیه جان فاطمه را کلاس قرآن برده بود. دیدم در رختخواب دراز کشیده... گفتم: باید خیلے اذیت شده باشد که خوابیده است. کمی نشستم ولی نگرانش بودم؛ به مصطفے گفتم: چرا مواظب خودت نیستی؟ دیدم سریع نشست! گفت: مامان خوبم :) گفتم: استراحت نکنے میرم خونه! معذب بود جلوی من دراز بکشد گرم صحبت شدیم و گذر زمان را حس نکردیم🙃🍃 اذان ظهر را که گفتند مصطفے از اینکه نمی توانست به مسجد برود و نماز ظهر را جماعت بخواند ناراحت بود؛ وضو گرفت و عبایش را پوشید. من از فرصت استفاده کردم و اقتدا کردم و نماز جماعت خواندیم بعد از نماز، من خداحافظی کردم که به خانه برگردم دیدم مصطفے برای همراهی من از جایش بلند و پایین آمد... این کار همیشگیش بود♥️🖇 از او خواهش کردم به خاطر کمرت این بار همراهیم نکن! گفت: خوب شدم مامان و تا منزلمان مرا بدرقه کرد. خیلی زود متوجه شدم که رفت سوریه و هیچ چیزی نمی توانست مانع شود.🖐🏻 مصطفے با تمام وجود به کارش ایمان ویقین داشت✨  راوی مادرشهید ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝