*جوان کافری عاشق دختر عمویش شد،عمویش یکی از رؤسای قبایل عرب بود.* *جوان کافر رفت پیش عمو و گفت: عموجان من عاشق دخترت شده‌ام آمدم برای خواستگاری....* *عموگفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است...!* *جوان کافر گفت: عموجان هرچه باشد من می‌پذیرم.* *عموگفت: در شهر بدی‌ها (مدینه)* *دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو...!!* *جوان کافر گفت: عمو جان این دشمن تو اسمش چیست...؟!* *عمو گفت : اسم زیاد دارد؛ ولی بیشتر او را به نام علی‌بن ابیطالب می شناسند...* *جوان کافر فوراً اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی‌ها (مدینه) شد...* *به بالای تپّه‌ی شهر که رسید دید در نخلستان جوان عربی در حال باغبانی و بیل زدن است.* *به نزدیک جوان عرب رفت.-* *گفت: ای مرد عرب تو علی را می‌شناسی ...؟!* *جوان عرب گفت: تو را با علی چه‌کار است...؟!* *جوان کافر گفت : آمده‌ام سرش را برای عمویم که رئیس و بزرگ قبیله‌مان است ببرم چون مهر دخترش کرده است...!* *جوان عرب گفت: تو حریف علی نمی‌شوی...!!* *جوان کافر گفت : مگر علی را می‌شناسی ...؟!* *جوان عرب گفت : بله من هر روز با او هستم و هر روز او را می‌بینم..!* *جوان کافر گفت : مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او رااز تن جدا کنم...؟!* *جوان عرب گفت: قدی دارد به اندازه‌ی قد من هیکلی هم‌هیکل من...!* *جوان کافر گفت: خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست...!!* *مرد عرب گفت: اول باید بتوانی من را شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم...!!* *خب حالا چی برای شکست علی داری...؟!* *جوان کافر گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان...!!* *جوان عرب گفت: پس آماده باش...* *جوان کافر خنده‌ای بلند کرد و گفت: تو با این بیل می‌خواهی مرا شکست دهی ...؟!* *پس آماده باش..شمشیر را از نیام کشید.* *جوان کافر گفت: اسمت چیست...؟!* *مرد جوان عرب جواب داد عبدالله...!!* *(بنده‌ی خدا) و* *پرسید نام تو چیست...؟!* *گفت: فتاح ،و با شمشیر به عبدالله حمله کرد...* *عبدالله در یک چشم به‌هم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد وبا خنجر خود جوان کافر خواست تا او را بکشد که دید اشک از چشم‌های جوان کافر جاری شد...* *جوان عرب گفت: چرا گریه می‌کنی...؟!* *جوان کافر گفت: من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد حالا دارم به‌ دست تو کشته می‌شوم...* *مرد عرب جوان کافر را بلند کرد و گفت: بیا با این شمشیر سر مرا ببُر و برای عمویت ببَر...!!* *جوان کافر گفت:* *مگر تو کی هستی ...؟!* *جوان عرب گفت منم* *(( اسدالله الغالب علی‌بن ابیطالب ))* *که اگر بتوانم دل بنده‌ای از بندگان خدا را شاد کنم؛ حاضرم سر من مِهر دخترعمویت شود..!!!* *جوان کافر بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت :* *من می‌خواهم از امروز غلام تو شوم یاعلی* *پس فتاح شد قنبر غلام علی‌بن ابیطالب...* *یاعلی! تو که برای رسیدن جوانی کافر به آرزویش سر هدیه کردی ...* *یا علی! ما دوستداران تو مدتی‌است گرفتار انواع بلاها و بیماری‌ها و ...شده‌ایم ترا به حق همان غلامت قنبر دست‌های ما را هم بگیر...* *◾️هر چقدر از روایت لذت بردی، ارسال کن.* *✴️ بر جمال پر نور مولا امیرالمؤمنین علی* *(علیه السّلام ) صلوات...* *یاعلی مدد* 🔴🔴🔴 ┏⊰✾🌹✾⊱━━━─━━┓ 🌿@saeed814 ┗━━─━━━⊰✾🌹✾⊱┛ https://chat.whatsapp.com/LTPzcBZ62MILcxnlfWlVVK