دوستان، اینو یه دختر سوری که در محاصره داعشیها بودن تعریف کرده!
حتما بخونید👇🏻
بابام اسلحه آورد خونه و گفت: اگه اتفاقی
افتاد و من نبودم، خودتونو بُکشین!
از بابام پرسیدم چرا؟
گفت: چون اگر خودتونو نَکُشین، داعشیها بلایی سرتون میارن، که آرزو میکنین کاش به دنیا نیومده بودین..
فردای اون روز چندتا خانواده به دست داعش اسیر شدن؛ که پسرها، مردها، پیرمردها و پیرزنها رو سَر بریده بودن و دختران و زنان رو بُرده بودن💔
اینجا بود که مجبور شدیم یکی اعضای از خانواده رو انتخاب کنیم که اگر اتفاقی افتاد، همه ما رو بُکُشه و بعد هم خودشو بکشه..
در آخر برادرم که ۱۲ سالش بود به اصرار مامانم قبول کرد که این کار رو انجام بده!
ما نه شب داشتیم و نه روز
واقعا توی شدیدترین و سختترین شرایط روحی بودیم.. مامانم همش با گریه به برادرم میگفت: اسلحه رو از خودت جدا نکن چون هر لحظه ممکنه اوضاع جوری بشه که ازش استفاده کنی و نزاری ما زنده به دست این
داعشیهای کافر بیوفتیم..
میگفت: پسرم نکنه دلت به رحم بیاد، که اگر ما رو نَکُشتی اونا به طرز فجیعی ما رو میکُشن!
چند روزی رو با این اوضاعِ بد و استرس شدید گذروندیم و یه روز که داشتم نماز صبح میخوندم، صدای شلیک گلوله توی روستا شروع شد و درگیری خیلی شدید بود!
همه بیدار شدیم و برادرم اسلحه رو دست گرفته بود و مامانم میگفت: هر وقت بهت گفتم اول منو بکش بعد سه تا خواهرت، بعد هم خودت..
درگیری تقریبا سه ساعت طول کشید، ما دیگه ناامید شده بودیم و گفتیم دیگه کار تمومه!
که یهو بابام اومد و مامانم گفت چی شده؟!
بابام گفت: ما درگیر نشدیم، ایرانیها اومدن با داعشیها درگیر شدن، میخوان محاصره روستا رو بِشکنن تا ما رو از این کُفار نجات بدن😍
و یک ساعت بعد، محاصره شکسته شد خدا رو شاهد میگیرم که تمام اهالیِ روستا با دیدن نیروهای ایرانی از خوشحالی، گریه شوق میکردیم و بالاخره این کابوس حقیقی تموم شد.
اون روزها رو هیچوقت فراموش نمیکنیم که چطور شب رو به صبح و روز رو به شب میرسوندیم..