صدای اذان می آمد و همه آماده نماز می شدند.
مردی دست فرزندش را گرفته بود و در دست دیگرش کپسول گازی کوچک
چند قدم جلو می آمد و دوباره برمی گشت متوجه شد از او فیلم می گیرم رویش را برگرداند
من هم گوشی را در جیبم گذاشتم که بیشتر معذب نشود.
چندین بار جلو آمد و دوباره برگشت.
انگار حرفی داشت که رویش نمیشد به زبان آورد.
به آقا سید کمال گفتم این آقا کاری دارد رویش نمیشود جلو بیاید.
آقا سید و مترجم با ادب وتواضع به سمتش رفتند.
مقداری گاز یا مازوت میخواست برای گرم کردن خانواده اش.
در چهره اش می شد هیبت وغرور شکسته اش را دید.
خطهای روی صورتش نشان میداد در همین چند روز چقدر پیر شده.
چشمان نگران ومستاصلش پر بود از دنیایی حرف.
من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان
که من آن راز توان دیدن وگفتن نتوان...
مردها خوب حال این پدر را درک میکردند.
حال مجاهد عرصه نبرد با داعش که عمری باعزت زیر سقف گرم خانه اش در وطن خود نفس کشیده وامروز اینگونه...
بعضی لحظه ها اینجا انگار به روضه گره میخورد
نمیدانم چرا با دیدن این آقا یادم به اسارت امام زین العابدین افتاد.
برایم مجسم شد حال مردی که در اوج عزت با دستانی بسته در میان بازار شهر انگشت نمای خاص وعام شده.
مردی که نگران گرسنگی و دست وپای تاول زده کودکان است.
مردی که نگران ناموسش در میان بازار برده فروشهاست.
مردی که امام بود اما با دستان بسته و غرور شکسته و پاهای خسته...
#سوریه
🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧
https://eitaa.com/safarnameh_lobnan