💠 همهچیز خوبه | روحیۀ رهبر انقلاب در روز تشییع پیکر شهید سیدحسن نصرالله
داغون بودم، خسته و کلافه ...
ششم مهر ۱۴۰۳ که خبر شهادت سیدحسن نصرالله را شنیدم، احوال داغونم، صد برابر شد. هیچوقت حتی در خواب هم باور نمیکردم خبر شهادت سید را بشنوم.
۵ ماه بُغض، داغ، سوز و ... زبانم بند آمده بود. فقط به تصاویر سید خندان و خوشسیما مینگریستم و با خود میگفتم: خدا کند دروغ باشد و همه خبرها و شایعههایی که میگویند سید زنده است، راست باشد!
ولی دنیا به کام من نچرخید.
قرار شد سید را ۵ اسفند ماه تشییع کنند. یعنی دیگر همۀ امید زندهبودن سید، تمام شد.
◀️ چند روز پیش گفتند: روز یکشنبه ۵ اسفند، تو و مسعود دهنمکی، بیایید برای نماز خدمت حضرت آقا.
خدا را شکر.
خیلی خوشحال شدم؛ میتوانستم بغضم را با کسی تقسیم کنم.
هرشب، در خواب و رویای خودخواسته، خویش را در آغوش آقا میدیدم که میگریم و بغض چندماهه میگشایم!
صبح یکشنبه، باران، عالم و آدم را طراوت و زیبایی بخشیده بود که مسعود آمد دنبالم. نیم ساعت قبل از اذان ظهر وارد اتاقی شدیم که قرار بود آقا بیاید. (درست ۲۶ سال پیش، در همین اتاق، غروب بعد عیدفطر، در جمعی شش هفت نفره، نماز مغربوعشا را به امامت آقا خواندیم و نشستیم ساعتی به گفتوگو با آقا و لذت دنیا و آخرت بردن!)
▫️جمعی شاید حدود صدنفر که خانوادهها هم بودند، صفوف نماز را تشکیل دادند که چندین بچۀ کوچک، شاد و بیتوجه به همه، میان صفوف میدویدند و محافظین برایشان بیسکوئیت و سرگرمی میآوردند.
اذان که دادند، آقا تشریف آوردند و نماز به امامت ایشان اقامه شد.
همهش با خودم میگفتم: حتما الان امروز که تشییع
#سید_عزیز است، آقا مثل من، بدجوری حالش گرفته است، خسته است و عزادار.
🔹نماز که به پایان رسید، برخلاف تصور من، آقا صحبت نکرد و آمد به حالواحوال با حاضرین.
به ما که رسید، با تبسمی زیبا با مسعود صحبت کرد که مسعود درباره کتابهای اخیرش که منتظر انتشار هستند، صحبت کرد که آقا فرمودند نمونههایی را که فرستادی، دیدم.
آقا، نگاهی محبتآمیز به من انداخت و با لبخندی زیبا فرمود:
باز که چاق شدی!
و زدیم زیر خنده
ماندهام با این شکم ورقُلُمبیده چیکار کنم. کاشکی میشد قبل از دیدار، پیچهایش را باز کنم و گوشهای پنهان کنم که هربار مورد لطف آقا قرار نگیرد و شرمنده نشوم!
رو در رو که شدم با آقا، چشم درچشم، نگاه انداختیم و خندیدیم.
وقتی فرمودند:
«شما چطورید؟ چیکار میکنید؟»
همان اول، کتاب "راز احمد" آخرین سفر بیبازگشت حاج احمد متوسلیان را به آقا هدیه دادم، توضیح کوتاهی دادم و خواستم تورق کنند.
سر دلم باز شد. بغضم داشت. شروع کردم به نالیدن:
آقا، خستهام، حالم خوب نیست، دارم کم میارم ...
آقا چشمانش را در نگاهم دوخت و با تعجب گفت:
«
چیزی نشده که! شما دیگه چرا کم میارید؟! خبـــری نیــــست؛ الحمــدللّه همــهچیـــــز خوب است...»
نالیدم: آقا، سید رفت، بغض دارم، دعا کنید خدا این آرامش قلب شما را به من هم بدهد...
[فرمودند:]
«
همه چیز خوبه و همۀ کارها به روال خودش دارد پیش میرود. امیدت به خدا باشد...»
میخندید و میخندیدم. وقتی از امید گفت، قربانش رفتم و ناخواسته میگفتم:
ای جانم ... جانم ... خدا همین امید و
#اطمینان_قلبی شما را به من هم عطا کند...
واقعا از آرامش و اطمینان قلبی ایشان، همۀ ناامیدی و خستگیام به یکباره فرو ریخت و بر فنا رفت و همۀ آن اطمینان قلب که همواره از خدا طلب میکردم، همچون خورشیدی بر قلبم تابیدن گرفت و آرامم کرد.
دقیقا دنبال همین بودم که امروز با یاد سیدعزیز که بر دوش آزادگان جهان بدرقه شد تا آغوش خدا، بر دستان حضرت آقا بوسه زدم و خدا را شکر کردم که این نعمت الهی بر سرمان میتابد.
✍
حمید داودآبادی/ یکشنبه ۵ اسفند ۱۴۰۳
@Safir42 | سفیــــر۴۲