.. ولی در همان برخورد اول متوجه شدم که بزرگی و بزرگواری به سن و سال ربطی ندارد این دختران آنقدر مودب و قابل احترام بودند که در مقابلشان کم آوردم😢
کوله و وسیلهها را برای تفتیش بهشان سپردم، وسایلم را با ذوق برداشتند و من را تا سجادههایی که به شماره 12 علامت گذاری شده بود همراهی کردند. خشکم زده بود از این همه احترام به معتکفی که حالا من بودم. منی که با روسیاهی به پیشگاه خدا آمده بودم
شرمنده شدم. حالا دیگر کم بودن جا برایم مهم نبود. سرم را به زیر انداختم و شروع به پهن کردن پتوی زیرانداز شدم. زیر چشمی دور و بریهایم را نگاه میکردم. سجاده کناریام یک مادر و دختر بودند که خیلی با ادب و احترام خودشان را در جایی که فقط یک سجاده و نیم بود، جا داده بودند. منتظر بودم دخترش اخم به صورتش بیاید و از کمی جا گله کند، دیدم که کمترین اهمیتی برایشان ندارد و میگویند طوری نیست بالاخره یکجوری میخوابیم دیگر!
خانم دیگری از راه رسید با سه تا بچه!
👧👶🧒
تعجب کردم مگر میشود با این قد و نیمقدها چیزی از اعتکاف فهمید و وقت دعا و مناجات داشت. لابد آمده است که فقط آمده باشد. ولی اینطور نبود. آمده بود که به من و امثال من ثابت کند که آمده تا هم مادریاش را بکند هم بندگیاش را
چیزیکه روزآخرفهمیدم این بود که این سه روز برای او و دختر و پسرهایش جزو روزهایی است که بیشتر ازهرروز دیگری میتوانند کنار هم باشند آخر مادر در کنار شغل پر مشغله مادریاش پرستار هم بود. چند ساعت مغزم هنگ کرده بود.😵💫
ادامه دارد..
#دلنوشته_اعتکاف_مادر_وکودک
#قسمت_دوم
🦋باماهمراه باشیددرسفیرانِ نجات 👇
┄┄┅┅┅❅💌❅┅┅┅┄┄
@safirannejat313