🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۱۱۵
*═✧❁﷽❁✧═*
نگاه عمیقی بهم کرد👀شاید پدرم برای مخفی کردن مسلمان شدن من و حفظ موقعیت سیاسیش 😎من رو به ایران فرستاد، اما من شرمنده خدام 😥پدر من جزء افرادیه که علیه اسلام فعالیت و برنامه ریزی 📝می کنه ، برای حفظ جان پسرش به ایران اعتماد می کنه👌 اما به خاطر منافع سیاسی، این حقیقت رو نادیده می گیره ؛ وظیفه من اینه که برگردم ، حتی اگر به معنی این باشه که حکم مرگم☠ رو ، پدر خودم صادر کنه ! اون می خندید☺️ اما خنده هاش پر از درد بود 👌 گذشتن از تمام اون جلال و عظمت و دنبال حق حرکت کردن🚶 نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ ناخودآگاه خنده ام گرفت😅 یه چیزی رو می دونی؟ اسم من، مناسب منه اما اسم تو نیست ،باید اسمت رو میزاشتی سلمان یا ، هادی سلمان😑
- هادی سلمان؟ بلند خندید😃این اسم دیگه کامل عربیه 😳 ولی من برای عرب بودن، زیادی بورم ! تازه می فهمیدم چرا روز اول من رو کنار هادی قرار دادن،حقیقت این بود ، هر دوی ما مسیر سخت و غیر قابل تصوری رو پیش رو داشتیم ✅مسیر و هدفی که قیمتش، جان ما بود ، من با هدف دیگه ای به ایران اومدم اما هدف بزرگ تر و با ارزش تری در من شکل گرفت ! امروز، هدف من، نه قیام برای نجات بومی ها،که نجات استرالیاست🇳🇿 من این بار، می خوام حسینی😍 بشم برای خمینی شدن باید حسینی شد💯
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
#پایان
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷