سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۳۶ *═✧❁﷽❁✧═* مردم صلوات می فرستادند👌 یکی از مردهای فامی
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۳۷ *═✧❁﷽❁✧═* وقتی به خانه🏡 پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش 🤗انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش😘 اول چشم راست، بعد چشم👁 چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش👃 حتی گوش هایش👂 را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت 😭و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند🤲 دختر قشنگم» خانواده صمد با تعجب نگاهم😳 می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت🙊 این طور جلوی همه پدرش را ببوسد چند ساعت⌚️ که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا 🌏آمده ام کمی پیشِ پدرم می نشستم. دست هایش 👐را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم😘 گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم😍 عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل💔 کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در🚪، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم🧔 را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: «شیرین جان💞 مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.»🙏 توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریزریز قدم👣 برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می کردم😭 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷