🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۴۰
*═✧❁﷽❁✧═*
پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین علیه السلام» و دوید🏃♂ توی کوچه.
کمی بعد ماشین 🚙برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل 🤗کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین
مادرشوهرم از درد🤕 تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.»👌
عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی👶 که از همان لحظه اولی که به دنیا 🌍آمده بود، داشت گریه😭 می کرد.
من و کبری دستپاچه شده😨 بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب🚰 قند درست کنم.»
می ترسیدم 😰بچه را بغل کنم. گفتم: «نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می کنم.»☑️
منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور🚰 گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه😫 نوزاد یک لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷