🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۱۱۲ *═✧❁﷽❁✧═* دیگر نیمه های اسفند بود؛ اما هنوز برف🌨 روی زمین ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن ها مشغول خانه تکانی و رُفت و روب و شست وشوی خانه ها بودند. اما هر کاری می کردم، دست و دلم❤️ به کار نمی رفت. آن روز تازه از تشییع جنازه چند شهید 🌷برگشته بودم، بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی🥖 و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آن ها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم، خشکم زد. صدای خنده😂 بچه ها می آمد. یک نفر خانه مان بود و داشت با آن ها بازی می کرد. پله ها را دویدم. پوتین های درب و داغان و کهنه ای پشت در 🚪بود. با خودم گفتم: «حتماً آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد.» در را که باز کردم، سر جایم میخ کوب شدم. صمد😍 بود. بچه ها را گرفته بود بغل 🤗و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند. بچه ها هم کیف می کردند🤩 و می خندیدند. ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷