🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۱۹۷
*═✧❁﷽❁✧═*
جمیعتی👤👥که تو
حیاط ایستاده بودند با حرف های صدیقه به گریه 😭افتادند. صدیقه بچه هایش را صدا زد🗣 و گفت: «سمیه! لیلا! بیایید عمو صمد آمده. باباتان را آورده.»
دلم 💔برای صمد سوخت. می دانستم صمد تحمل این حرف ها و این همه غم و غصه را ندارد😢
طاقت نیاوردم. دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه 😩کردم. برای صمد ناراحت بودم. دلم برایش می سوخت. غصه بچه های صدیقه را می خوردم😢 دلم برای صدیقه می سوخت صمد خیلی تنها شده بود.
صدای گریه😭 مردم از توی حیاط می آمد. از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم👀صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود.
دلم❤️ می خواست بروم کنارش بنشینم و دلداری اش بدهم. می دانستم صمد از هر وقت دیگر تنهاتر است👌
چرا هیچ کس به فکر صمد نبود😞 نمی توانستم یک جا بایستم. دوباره به حیاط رفتم. مادرشوهرم روبه روی صمد نشسته بود. سرش را روی پاهای او گذاشته بود. گریه می کرد 😭و می پرسید: «صمد جان! مگر من داداشت را به تو نسپردم⁉️》
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷