سفیران محرم
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۴۱۸ *═✧❁﷽❁✧═* سال📆 ۱۳۶۱ بود و در آن تاریخ کسی که صلی
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۴۱۹ *═✧❁﷽❁✧═* حلیم فروش بیچاره از همه جا بی خبر با عصبانیت😡 گفت : - چی گفتی ! خواهر من گم شده ⁉️ گفتم : - نه منظورم اینه که خواهر من که گم شده بود پیدا شده👌 حلیم فروش متوجه😇 حالم شد و دیگ حلیم را به دستم داد و قول دادم دیگش را سریع برگردانم . توی یک دستم چند تا نان بربری🥓 ، یه بغل دیگ حلیم و در دست دیگرم فقط عکس و نامه 💌تو بود . دلم نمی آمد نامه را تا بزنم و توی جیبم بگذارم . آنقدر ذوق زده 😍شده بودم به هر رهگذری سلام می کردم و می خندیدم 😊، گاهی می دویدم ، گاهی گریه😭 می کردم . گاهی می ایستادم ، به عکس نگاه می کردم و نامه ات💌 را می خواندم ، هر کس از کنارم رد می شد به من لبخندی😊 می زد و می گفت : - برادر کمک نمی خوای؟ عکس و نامه را نشانشان می دادم و می گفتم : - خواهر🧕من ، خواهر همه ایرانی هاست . او پیدا شده ، او زنده است . شما هم خوشحال باشید ، همه خوشحال باشند ، ایران 🇮🇷خوشحال باشد . دلم می خواست خبر زنده بودن تو را به همه کسانی که خبر گم شدن ترا داده بودم ، بدهم . مثل اینکه همه مردم فهمیده😇 بودند ، من امروز چقدر خوشحالم آن روز، روز دیوانگی من بود . از اینکه در روزهای پایانی بهار 1361 بعد ازگذشت دو سال دستخط📝 تو را با دو کلمه آشنا همان عبارتی را که به سلمان وعده داده بودی می دیدم در پوست خود نمی گنجیدم اما از اینکه نامه💌 ... از بیمارستان الرشید بود . خیلی نگران شدم . بعد از اینکه کارمندان نان وحلیم را خوردند ، دوباره به بیچاره دکتر👨‍⚕ صدر گیر دادم و به او گفتم : - من اون روز تا دیر وقت هر چی نامه اسیران را می دیدم 👀نشانی آنها همگی از اردوگاه ها آمده بود ، هیچ نامه ای از بیمارستان ارسال نشده بود . خواهرم چرا از بیمارستان🏨 نامه نوشته ؟ نکنه مریض یا مجروحه❓ عکس را نشانم داد و گفت خدا را شکر 🙏این عکس ، عکس نسبتا خوبی است که با خواهر شمسی بهرامی انداخته و برای شما ارسال شده ولی ما نمی دانیم مسئله چیست و چرا خواهر شما خواهر بهرامی را به عنوان مریم آباد معرفی کرده است❓ عکس را که دیدم ، بغضم ترکید😭 تبسمی تلخ بر لبانت بود که می خواست همه رنج های اسارت را کتمان کند با دست ، بینی 👃و لب هایت را می پوشاندم و فقط به چشمانت خیره می شدم . غم و غصه در نگاهت موج می زد . دوباره دست روی چشمانت👀 می گذاشتم و به لب هایت خیره می شدم ، تبسمی تلخ بر لبانت نشسته بود که می خواستم همه غم و غصه های اسارات را کتمان کند . با خودم گفتم : - معصومه ؛ چقدر تلاش کرده ای که همه لحظه ها و روزها و خاطرات را در دو کلمه خلاصه کنی ، دو کلمه ای که می خواستی با نوشتن شان به قولی که داده بودی وفادار بمونی ؛ « من زنده ام☺️» ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️