سفیران محرم
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۴۴۴ *═✧❁﷽❁✧═* گفت : حسین عرب است و مال ماست ، جنگ آ
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۴۴۵ *═✧❁﷽❁✧═* روز🌞 که می شد لبه پنجره که می ایستادیم از دو زاویه چند نقطه روشن بود که می توانستیم بیرون را ببینیم 👀اما پنجره لبه پهنی نداشت که مدت زیادی بتوان به آن تکیه داد و بیرون را نگاه👀 کرد . پنجره از یک طرف به آشپز خانه و از سمت دیگر به اولین آسایشگاه افسران دید داشت . گاهی از مریم خواهش🙏 می کردم ، زیر پای هم دیگر را می گرفتیم و با تکیه بر همان نقاط روشن خبر گیر می آوردیم 😍 با آمدن ما به آن قاطع به سرعت یک حلقه چاه توالت🚽 وسط حیاط زدند و دور آن را با بلوک دیوار کشیدند و رفت و آمد و مسیر های مشترک و ساعت آزادباش ما تحت کنترل شدید نگهبان ها قرار گرفت😑 ماجرای شام غریبان خوراک چرب و نرمی برای محمودی شد😋 و سر او را حسابی گرم و شلوغ کرده بود . خدا خواسته بود که بار گناهش را سنگین تر کند . هر روز صبح بچه های خوب و متدین را جلو در اتاق ما جمع می کرد و به فلک می بست و چمن ندیده عرعر می زد و مارا به فحش و ناسزا 😞می گرفت . برای اینکه مطمئن شود ما می شنویم👂 در قفس را باز و سگ🐕 را در اتاق ما رها می کرد . یقین داشتم همه جنگ ها یک روز شروع و یک روز تمام می شوند 👌و این روزها و لحظه ها ابدی نیستند و بر این لحظه ها پیروز خواهیم شد ، بچه هارا وادار می کرد به ما فحش بدهند . گلوی آنها باد می کرد اما حرفی نمی زدند ❌ مثل اینکه لب هایشان را دوخته بودند 🤐و زبانشان به کلامی نمی چرخید . با دیدن غیرت و غرور له شده برادرها اشکهایمان مثل دانه های سرب داغ بر گونه هایمان😭 می غلتید . آنها را مثل گونی این طرف و آن طرف پرتاب می کردند . محمودی به مسخره 😏جملاتی از زیارت عاشورا می خواند و از نیروهای تازه نفس و ضد شورش برای شکنجه استفاده می کرد و مرتب می گفت : - پیامبر خون عجم را بر عرب مباح کرده ، معرکه است هر که می خواهد بیاید ثواب جمع کند😒 یکی از سخت ترین شبها و روزهای زندگی ام را می گذراندم . در دل 💔می گفتم : خدایا طاقت آدمی و تحمل درد و رنج تا کجاست ، یعنی روزی می آید که من امروز را فراموش کنم ؟ چقدر فراموشی نعمت خوبی است . چقدر خوب است که روی سنگ هم می توانم بخوابم😴 ، چقدر خوب است که با گریه آرام می شوم✅ ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️