✨ شرح روز واقعه ✨ ( ۱۸ )
پس از خطبهء رسواکنندهء فدکیه، بانو اعتصاب سخن کرد و رویش را از منتخب سقیفه برگرداند. مردم به همین واسطه دچار تردید در خلافت منتخب سقیفه شدند و عملا چیزی تا بیداری مردم نمانده بود. اصحاب سقیفه که خطر را در بیخ گوششان دیدند تصمیم گرفتند، دختر پیامبر را که بزرگترین خطر برای ردای خلافتشان بود از سر راه بردارند.
⚫ منتخب سقیفه در مسجد پیامبر نشست و دیگر اصحاب سقیفه را به ریاست دومی به خانهء امیرالمومنین فرستاد تا او را هرطوری که هست به مسجد ببرند و از او بیعت بگیرند.
شیعیان امیرالمومنین و مردان هاشمی در خانهء او تحصن کرده بودند. زنان هاشمی دور بانو را گرفته بودند. جمعیت زیادی بیرون خانه جمع شده بود. همه می دانستند خلیفه در مسجد نشسته و می خواهند علی را به زور برای بیعت ببرند. شهر، بی قرار بود. هیاهو و غوغا کوچه را پر کرده بود.
فرستاده های خلیفه با درونی پُر از خشم و کینه و عداوت و حسادت، و سَری پُر از جاه طلبی و دنیاطلبی، با تجهیزات جنگی، خود را به پشت درب خانهء فرزندان پیامبر رساندند.
غوغا و هیاهو بیشتر شد. دومی بر در کوفت و فریاد زد یا علی! در را باز کن و برای بیعت به مسجد بیا.
و باز زهرای اطهر به دفاع از ولایت، خود را به پشت در رساند. او می دانست اگر امیر پشت در برود، حرمتش را نگه نمی دارند، پس باید او که مهمترین فرد بعد از پیامبر بود به دفاع بر می خاست تا صدایش شنیده شود. فریاد زد چه کار دارید؟
دومی گفت در را باز کن و بگو علی برای بیعت به مسجد بیاید. بانو در را باز نکرد و فریاد زد و مردم را به بیداری دعوت نمود اما مردم مردد، فقط نظاره کردند و منتظر نتیجه شدند. دومی دستور داد هیزم بیاورید و در را آتش بزنید. چنین کردند. در شکست و فرستاده های خلیفه به داخل خانه ریختند و دستهای امیرمان را بستند و می کشیدند. بانو، جان امیر را در خطر دید. لباس او را گرفت و می کشید و فریاد می زد او را رها کنید. آنان امیر را می کشیدند و بانو دست بر لباس امیر روی زمین کشیده میشد. غلام ملعون، با تازیانه و با غلاف شمشیر بر دستان و بازوان دختر پیامبر میزد. فقط خدا می داند که در آن بلوا و هیاهو چه کتکها و چه لگدها که به دختر پیامبر نزده اند! آنچنانکه پهلویش شکست، کودکش سقط شد، و دستانش از لباس امیر رها شد و میان جمعیت و دیوار گرفتار گشت و از هوش رفت.
او را به داخل بردند. کمی بعد بهوش آمد. دید امام را برده اند. جان امام در خطر بود و نباید مبارزهء بانو ناتمام می ماند. بهمراه زنان و به سختی به مسجد رفت، توان راه رفتن نداشت، طوریکه مدام چادرش زیر پایش می رفت. به هر سختی که بود فاصلهء کوتاه خانه اش تا مسجد را طی کرد. وارد مسجد شد و نشست (نقطه ای که بانو در آنجا جلوس کرده و خونش بر زمین ریخته، در میان اهل فن مشخص است).
فرمود همسرم را رها کنید، امتناع کردند. جان امام در خطر بود. فرمود: بخدا قسم اگر رهایش نکنید، پیراهن پیامبر را سرم انداخته نفرینتان میکنم. اصحاب سقیفه ترسیدند و امام را رها کردند.
تپش قلب کودکان زهرا که در خانه بودند، از اینهمه غوغا و هیاهو و مردان افسارگریختهء جنگی، و نگرانی از سلامتی پدر و مادرشان، مرا به یاد تپش قلب کودکی انداخت که در خیمه بود و نگران پدر و برادران و عموهایش که بیرون از خیمه در میان غوغا و هیاهوی مردان جنگی و افسار گریختهء دشمن در حال نبرد بودند.
ای خورشید! چگونه در این روزهای تلخ تاریک نشدی؟! ⚫️
/ادامه، فردا إن شاءالله/