مثل مرغی در قفس چشمم به آب و دانه بود
رو به هر سمتی پریدم لانه ام ویرانه بود
عقل حتی از کنار سایه ام هم رد نشد
هرکس آمد سمت من ،مثل خودم دیوانه بود
دور بودم از شراب و جام و از ساغر ولی...
هرچه می گفتم نشان از قصه ای مستانه بود
هرکجا می سوخت شمعی در دل شبهای تار
در زلال اشک او تصویری از پروانه بود
آنکه عمری چشمهایم انتظارش را کشید
صاحب یک جفت چشم مشکی مردانه بود
باز پاییز آمد و زیر درخت آرزو
جای او خالی برای صرف یک عصرانه بود
#ساغر
~┄┅┅✿❀❤️❀✿┅┅┄
🦋
@sagharaneyeshaerane🦋
~┄┅┅✿❀❤️❀✿┅┅┄~و