حباب برخاست و گفت: ای گروه انصار! به سخنان این مرد و یارانش گوش ندهید که سهم شما از این امر را برای خود ببرند، و اگر آن چه به آنها عطا کردید را از شما نپذیرفتند، آنان را از سرزمینتان بیرون برانید و خود حکومت بر آنها را به دست گیرید، شما برای این کار شایسته ترین مردمید؛ زیرا کسانی که به این حکومت تن در نمی دادند به وسیله شمشیرهای شما مطیع آن گشتند. منم آن صاحب نظر درست اندیش و آن درخت نخل پربار [و با تجربه]، اگر بخواهید همه چیز را به حال اولش بازمی گردانیم. به خدا سوگند هر کسی آن چه که گفتم را رد کند، بینی اش را با شمشیر به خاک میمالم.
وقتی بشیر بن سعد خزرجی، که که از بزرگان خزرج بود و نسبت به سعد بن عباده حسادت داشت، دید که انصار در این امر بر سعد بن عباده توافق دارند، برخاست و گفت: ای انصار! اگر چه ما از پیش گامان [در اسلام] بودیم، ولی ما از جهاد کردن و اسلام آوردن خود چیزی جز رضایت پروردگارمان و اطاعت پیامبرمان را نمی خواستیم، شایسته نیست که به خاطر آن خودمان را برتر از دیگران بدانیم، و نباید در عوض آن به دنبال چیزی از دنیا باشیم. محمد مردی از قریش بود و قوم او بر ارث بردن حکومت او سزاوارترند، و به خدا قسم خداوند مرا نبیند که در باره این امر با آنها نزاع کنم، پس تقوای خدا پیشه کنید و با آنها نزاع و مخالفت نکنید.
ابوبکر برخاست و گفت: این عمر و این هم ابوعبیدة، با هر کدام که میخواهید بیعت کنید، عمر و ابوعبیدة گفتند: به خدا سوگند با وجود تو ما این امر را بر عهده نمی گیریم، تو برترین مهاجران و دومین آن دو نفر و جانشین رسول خدا - صلی الله علیه و آله - در اقامه نماز هستی، و نماز برترین امر دین است، دستت را بگشای تا با تو بیعت کنیم، زمانی که ابوبکر دستش را باز کرد و عمر و ابوعبیدة رفتند که با او بیعت کنند، بشیر بن سعد از آن دو پیشی گرفت و با ابوبکر بیعت نمود.
حباب بن منذر او را صدا زد و گفت: ای بشیر! عاق کنندگان تو را عاق کنند! به خدا سوگند تنها چیزی که تو را بر انجام این کار واداشت حسادت بر پسر عمویت بود، وقتی افراد قبیله اوس دیدند که یکی از روسای قبیله خزرج بیعت کرده، اسید بن حضیر که رئیس قبیله اوس بود برخاست و او نیز به جهت حسادت بر سعد و رقابتی که بر سر حکومت با او داشت بیعت کرد و وقتی اسید بیعت کرد، تمام افراد قبیله اوس بیعت نمودند.
سعد بن عباده بیمار را بلند کردند و به خانه اش بردند. او در آن روز و روزهای بعد از بیعت امتناع کرد، عمر خواست تا به زور سعد را به بیعت وادارد، ولی با او مشورت شد که این کار را انجام ندهد، که او تا کشته نشود، بیعت نمی کند، و وقتی کشته میشود که خانواده اش کشته شوند، و وقتی خانواده اش کشته میشوند که همه افراد قبیله خزرج کشته شوند، و اگر با قبیبله خزرج جنگیده شود، قبیله اوس نیز همراه آنان خواهد شد، و به این ترتیب کار خراب میشود. از این رو او را رها کردند. سعد به نماز آنها اقتدا نمی کرد و در جمع آنها حضور نمی یافت و به حکم آنان تن در نمی داد و اگر پیروانی مییافت با آنها میجنگید. و به همین حال بود تا زمانی که ابوبکر از دنیا رفت. در زمان خلافت عمر، روزی عمر را دید که سوار بر شتری است، و حال آن که خود سعد سوار بر اسب بود. عمر به سعد گفت: وای بر تو ای سعد! سعد به عمر گفت: وای بر تو ای عمر! بعد گفت: آیا تو جانشین دوستت هستی؟ گفت: آری من هستم. و بعد به عمر گفت: به خدا سوگند تو بدترین فردی هستی که در کنار او بوده ام. عمر گفت: هر کس از هم جواری کسی بدش بیاید، از کنار او میرود. سعد گفت: امیدوارم که به زودی کنار تو را رها کنم و به نزد کسی بروم که هم جواری با او از جوار تو واصحابت برایم محبوب تر است. بعد از این جریان سعد مدت کمی زنده بود و رهسپار شام شد و در آن جا درگذشت و نه با ابوبکر و نه با عمر و نه هیچ کس دیگری بیعت نکرد.
مردم زیادی پیش ابوبکر رفتند و در آن روز بخش زیادی از مسلمانان با او بیعت کردند. بنی هاشم در خانه علی بن ابی طالب - علیه السلام - جمع شده بودند و زبیر نیز که خود را مردی از بنی هاشم میپنداشت، همراه آنان بود، علی - علیه السلام - میفرمودند: زبیر همیشه با ما اهل بیت بود، تا زمانی که فرزندانش بزرگ شدند و او را از ما دور کردند. بنی امیه نیز دور عثمان بن عفان جمع شده بودند، و بنی زهره نیز گرد سعد و عبدالرحمن را گرفته بودند. عمر و ابوعبیدة آمدند و گفتند: شماها چرا حلقه حلقه شده اید؟ برخیزید و با ابوبکر بیعت کنید؛ مردم و انصار با او بیعت نمودند، عثمان و اطرافیان او و نیز سعد و عبدالرحمان و همراهان آن دو برخاستند و با ابوبکر بیعت کرده اند.