در این هنگام گروهی پذیرفتند و گروهی دیگر انکار کرده و با یکدیگر ستیز کردند، و درحالی که حاضران میشنیدند گفتم: اگر این گونه است، مسن ترین و ملایم ترین ما خلیفه است. گفتند: منظورت کیست؟ گفتم: ابوبکر که رسول خدا صلَّی الله علیه و آله او را در نماز مقدم کرد و روز بدر به همراه پیامبر در عریش نشست، درحالی که پیامبر با او مشورت میکرد و نظرش را میپرسید، و ابوبکر یار غار پیامبر بود و پیامبر با دختر او عایشه که اوراام المومنین خواندند، ازدواج کرد.
پس از آن بنی هاشم آمدند، درحالی که از فرط خشم میخروشیدند، و زبیر درحالی که شمشیرش را برکشیده بود آنها را یاری کرد و گفت: جز با علی بیعت نمی شود و یا این که گردنتان را با این شمشیر میزنم. من گفتم: ای زبیر، سکوت بنی هاشم باعث شده است که این گونه فریاد میزنی! مادر تو صفیه، دختر عبدالمطلب است. زبیر گفت: به خدا سوگند، که آن شرفی بلند و افتخار بزرگی است، ای پسر حنتمه (مادر عمر) و ای پسر صُهاک (مادر بزرگ عمر)، ساکت شو ای بی مادر. زبیر سخنی گفت که در این هنگام چهل مرد از حاضران در سقیفه بنی ساعده بر او حمله بردند. به خدا قسم، نتوانستیم شمشیرش را از دستش بگیریم پس او را به زمین خواباندیم و کسی برای کمک کردن به او جلو نیامد.
در این هنگام من به سوی ابوبکر پریدم و با او دست داده و بیعت را با او بستم و پس از من عثمان بن عفان و دیگرانی که در آنجا حاضر بودند، جز زبیر با ابوبکر بیعت کردند. به او گفتم: بیعت کن یا این که تو را میکشیم. سپس مردم را از او منصرف کردم. و به آنها گفتم: او را رها کنید، چرا که او تنها به خاطر تعصب بنی هاشم خشمگین شده است. و دست ابوبکر را گرفته و او را بلند کردم، درحالی که بدنش میلرزید و عقل خود را از دست داده بود، و او را بر منبر محمد کشاندم، ابوبکر به من گفت: ای اباحفص! از شورش علی میترسم. من به او گفتم: علی به کار دیگری مشغول است. و ابوعبیدة بن جراح مرا در آن کار کمک کرد و دست ابوبکر را به سوی منبر میکشید. درحالی که من از پشت، او را همچون بزکوهی ترسیده، به سوی چاقوی قصاب هل میدادم، ابوبکر مبهوت بر بالای آن ایستاد. من به او گفتم:
خطبه بخوان. ولی او نتوانست و بی حرکت ماند و حیران شد، و سخن را در دهانش گردانید و چشمهای خود را بست. در این هنگام من از روی خشم دستم را گاز گرفتم و به او گفتم: هرچه میتوانی بگو. ولی او کاری پیش نبرد، خواستم او را از منبر پایین بکشم و به جای او بنشینم، ولی ترسیدم مردم مرا در آنچه درباره ابوبکر گفتم تکذیب کنند، حال آن که گروهی از مردم پرسیدند: چگونه از فضایل او گفتی؟ چه چیزی از رسول خدا صلَّی الله علیه و آله درباره ابوبکر شنیدی؟ من به آنها گفتم: از زبان رسول خدا صلَّی الله علیه و آله از فضل او چیزی شنیدم که دوست داشتم یک تار مو در سینه او بودم و حکایتی دارم. در این هنگام به ابوبکر گفتم: بگو یا این که پایین بیا.
به خدا قسم، ابوبکر آن (خشم) را در چهره من دید و دانست که اگر پایین بیاید، بالای منبر خواهم رفت و آنچه را از گفتن آن عاجز است خواهم گفت، بنابراین با صدای ضعیف و بیمارگونه گفت: ولیّ شما شدم حال آنکه بهترین شما نیستم و علی در بین شماست، و بدانید که من شیطانی دارم که بر من عارض میشود (سراغم میآید) - منظور ابوبکر من بودم - هرگاه دیدید که گمراه شده ام، مرا حمایت کنید و او را از من دور کنید تا بر مو و پوست شما تأییدی نداشته باشم. و از خداوند برای خود و شما طلب آمرزش میکنم. ابوبکر از منبر پایین آمد و من دست او را گرفتم، درحالی که چشمان مردم به او خیره شده بود. من دست او را محکم گرفتم، سپس او را نشانیدم و مردم را برای بیعت و همراهی با او جلو آوردم تا او را و هر کس را که بیعت او را انکار میکرد بترسانم و او میگفت: علی بن ابی طالب چه کرد؟ من درجواب میگفتم: خلافت را از گردنش خلع کرد و برای این که در انتخاب مسلمانان کمتر اختلاف بیفتد، آن را بر عهده مسلمانان گذاشت، و با این کار علی خانه نشین شد. و مردم به اکراه بیعت کردند.
هنگامی که بیعت مردم با ابوبکر فاش گردید، دانستیم که علی، فاطمه و حسن و حسین را به خانههای مهاجرین و انصار میبرد و بیعت ما با او را در چهار موضع به آنها متذکر میشود،
و آنها را علیه ما میشوراند و آنها شب هنگام به او وعده نصرت میدهند و روز او را رها میکنند. پس به خانه او رفتم و میخواستم او را با گفتگو از خانه اش بیرون بیاورم. کنیزشان فضه آمد، من به او گفتم: به علی بگو: برای بیعت با ابوبکر خارج شود؛ زیرا مسلمانان با او بیعت کرده اند. فضه گفت: امیر مؤمنان علیه السلام مشغول اند.