امروز برای این دختر خانم یک روز خیلی متفاوت است... خیلی متفاوت تر از هر روز... حتی متفاوت تر از خواهر و دو برادرش... میدانید چرا؟؟؟ چون پدرش بعد از پنج سال از یک سفر طولانی برگشته ولی خوابیده در تابوت... پیچیده در پرچم سه رنگ... بر شانه های مردم شهر می‌رود تا در خاک آرام بگیرد و مزارش آرامگاه دل‌های بیقرار شود... اما همه چیز همین نیست... این پدر قبل از تولد زینب رفته... سفرش طول کشیده... و زینب خانمش حالا چهار ساله شده که چشمش به چشم های بسته پدر میفتد... پدری که هرگز نه او را دیده... نه آغوشش را حس کرده و نه صدایش را شنیده... پدری که همیشه از درون قاب عکس نگاهش کرده... با خنده هایش خندیده و با اشک هایش بغض کرده... امروز برای زینب خانم یک روز خاص است... روزی که می‌تواند دست هایش را دور یک گردن خفته در کفن حلقه کند و دلتنگی های دخترانه‌اش را برای پدری که هیچ گاه ندیده ببارد... پدری که همیشه او را دیده؛ یک گوشه از آسمان ایستاده و برای هر قدم راه رفتن دخترش دلشوره داشته و دعایش کرده... هوایش را داشته و در میان هر گریه ای دست روی صورتش کشیده و گفته عزیزِ جان بابا گریه نکن... پدری که شبیه بقیه نیست... همیشه هست... خیلی دور... خیلی نزدیک... 💔 👇🌱 @saharshahriary