🔸 آن چند روز هروقت از کمک به مردم مصیبت‌زدۀ شهر فارغ می‌شدم، می‌رفتم روی آوار خانه می‌نشستم و با همسر و فرزندانم حرف می‌زدم! و فکر می‌کردم به اینکه چرا فرزندان جوانم باید بروند و منِ پیر باید بمانم؟ هرچه در این شصت سال یاد گرفته بودم، در سرم می‌چرخید؛ از سنت‌ها و امتحان‌های الهی، تا قضا و قدر و صبر و رضا و... نمازها و ذکرهایم در آن روزهای اول زلزلۀ بم خیلی فرق می‌کرد؛ وقتی وسط یک شهر که هزاران سال سابقه داشته و بعد، در کمتر از دقیقه‌ای، به خرابه‌ای بزرگ تبدیل شده، می‌نشستم و می‌گفتم «خدا»، از عظمتش تا اعماق وجودم می‌لرزید! و پناه می‌بردم به مهربانی‌اش و اشکم جاری می‌شد. حالی بود... 📚 کتاب مؤمن انقلابی، ابوالقاسم صدیقی @sahba_nashr