هدایت شده از مهدی یاوران
. ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺 🍃🌺 💥 *سه دقیقه در قیامت💥* 🌺 🔹 و هشتم 💠 قسمت قبل :.. او به خاطر يک وقف بزرگ، صاحب اين باغ شده بود. 🔶 همینطور که به باغ او خیره بودم، یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد. این فامیل ما، بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه می كرد. من از این ماجرا شگفت زده شدم. با تعجب گفتم: چرا باغ شما سوخت؟! او هم گفت: پسرم، همه این ها از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد. 💢 او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین وقف شده به من برسد. این بنده خدا با حسرت این جملات را تکرار می‌کرد. بعد پرسیدم: حالا چه می شود؟ چه کار باید بکنید؟ گفت: مدتی طول می‌کشد تا دوباره با ثواب خیرات، باغ من آباد شود، به شرطی که پسرم نابودش نکند. من در جریان ماجرای او و زمین وقفی و پسر ناخلفش بودم، برای همین بحث را ادامه ندادم... ❇️ آنجا می توانستيم به هر کجا که می‌خواهیم سر بزنیم، یعنی همین که اراده می کردیم، بدون لحظه ای درنگ به مقصد می رسیدیم! پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود. یک لحظه دوست داشتم جایگاهش را ببینم. بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم. ☸️ مشکلی که در بیان مطالب آنجاست، عدم وجود مشابه در این دنیاست. یعنی نمی دانیم زیبایی‌های آنجا را چگونه توصیف کنیم؟! کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگل‌ها را ندیده و هیچ تصویر و فیلمی از آنجا مشاهده نکرده، هرچه برایش بگویيم، نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند. ✴️ حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است. اما باید بگونه‌ای بگویم که بتواند به ذهن نزدیک باشد. من وارد باغ بزرگ شدم که انتهای آن مشخص نبود. از روی چمن هایی عبور می کردم که بسیار نرم و زیبا بودند. بوی عطر گل های مختلف مشام انسان را نوازش می داد. درختان آنجا، همه نوع میوه اى را در خود داشتند. میوه هایی زیبا و درخشان. 🌹با تشکر*🌹 🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺