🍃معاد🍃
➖حکایتی از سید هاشم بحرانی:
از عالم زاهد سید هاشم بحرانی است که فرمود: در نجف اشرف شخص عطاری بود که همه روزه پس از نماز ظهر در دکانش مردم را موعظه می نمود و هیچ گاه دکانش خالی از جمعیت نبود. یک نفر از شاهزادگان هند که مقیم نجف اشرف شده بود، برایش مسافرتی پیش آمد. پس جعبه ای که در آن گوهرهای نفیسه و جواهرات پر بها بود، نزد آن عطار امانت گذاشت و رفت. پس از مراجعت، آن امانت را مطالبه کرد. عطار منکر گردید. هندی در کار خود بیچاره و حیران شد و پناهنده به قبر مطهر حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) شد و گفت: یا علی (علیه السلام) من برای اقامت نزد قبر شما ترک وطن و آسایش نموده و تمام داراییم را نزد فلان عطار گذارده و حال منکر شده و جز آن هم مالی ندارم و شاهدی هم برای اثبات آن ندارم. و غیر از حضرتت کسی نیست که به داد من برسد.
شب در خواب، آن حضرت به من فرمود: هنگامی که دروازه شهر باز می شود، بیرون شو و اول کسی را که دیدی امانت را از او مطالبه کن، او به تو می رساند.
چون بیدار شد و از شهر خارج گردید، اول کسی را که دید پیری عابد و زاهد دید که پشته هیزمی بر دوش دارد و می خواهد آن را بفروشد برای مصرف عیالش، پس حیا کرد از او چیزی بخواهد و به حرم مطهر برگشت. شب دیگر در خواب مانند شب گذشته به او گفتند و فردا همان شخص را دید و چیزی نگفت.
شب سوم همان را که شبهای پیش گفته بودند به او گفتند و روز سوم آن مرد شریف را دید. حالات خود را برایش گفت و مطالبه امانت را از او کرد.
آن بزرگوار ساعتی فکر نموده فرمود: فردا بعد از ظهر در دکان عطار بیا تا امانت را به تو برسانم. پس فردا هنگام اجتماع خلق در دکان عطار، آن مرد عابد فرمود: امروز موعظه کردن را به من واگذار. قبول کرد، پس فرمود: ای مردم! من فلان پسر فلانم و من از حق الناس سخت در هراسم و به توفیق الهی دوستی مال دنیا در دلم نیست و اهل قناعت و عزلت هستم و با این وصف پیشامد ناگواری برایم واقع شده که می خواهم امروز شما را به آن با خبر کنم و شما را از سختی عذاب الهی و سوزش آتش جهنم بترسانم و بعضی گزارشات روز جزا را به شما برسانم.
بدانید که من محتاج به قرض گرفتن شدم، پس از یک نفر یهودی ده قران قرض گرفتم و شرط کردم که به مدت بیست روز به او پس دهم؛ یعنی روزی نیم قران به او برسانم، پس تا ده روز نصف طلب را به او رساندم و بعد او را ندیدم. احوالش را پرسیدم، گفتند: به بغداد رفته. پس از چندی شبی در خواب دیدم گویا قیامت بر پا شده مرا و مردم را برای موقف حساب احضار کردند. و من به فضل الهی از آن موقف خلاص شده و جزء بهشتیان رو به بهشت حرکت کردم، چون رسیدم به صراط صدای نعره جهنم را شنیدم، پس آن مرد طلبکار یهودی را دیدم که مانند شعله آتشی از جهنم بیرون آمد و راه رابر من بست و گفت: پنج قران طلبم را بده و برو. پس زاری کردم و گفتم: من در مقام جستجو از تو بودم و تو را ندیدم که طلبت را بدهم.
گفت: نمی گذارم رد شوی تا طلب مرا ندهی!
گفتم: این جا چیزی ندارم.
گفت: پس بگذار تا یک انگشت خود را بر بدنت گذارم. پذیرفتم، چنین انگشت را بر سینه ام گذاشت از سوزش آن جزع کرده بیدار شدم، دیدم جای انگشت بر سینه ام زخم است و تا به حال هم مجروح است و هرچه مداوا کردم فایده ای نبخشید، پس سینه خود را گشود و نشان مردم داد و چون مردم دیدند، صداها به گریه و ناله بلند شد و عطار هم سخت از عذاب الهی در هراس شد، آن شخص هندی را به خانه خود برد و امانت را به او داد و معذرت خواست.
📗منبع کتاب :معاد
نویسنده : آیت الله دستغیب
کانال عطر1و1
📡
@atrekhas 🇮🇷