📜
#داستان
😔
#حسرت_وصال
✅
#قسمت_ششم
ماه با دلی آشوب و چشمانی حیران اطراف را با دقت بیشتری نگاه کرد. ناگهان فریاد زد و گفت:«آن اسب کیست کنارت آرمیده است؟ چرا روشن حرف نمی زنی؟ طوری که من بفهمم چه می گویی.»
نگاهم روی بدن سفید اسب ایستاد. هق هق کنان گفتم:«او به خوابی ابدی رفته است و دیگر مرکب احدی نخواهد شد. نخواست بدانم راکبش که بوده است. فقط برایم از گرگ هایی حرف زد که نگذاشتند مشک آب عباس به خیمه ها برسد. برایم از امیدی گفت که نا امید شد، از برادری که بی یاور ماند و از امامی که تنها میان ظالمان گرگ صفت گرفتار و سر از تنش جدا شد. بیش از این چیزی نمی دانم.»
ماه تا این سخنان را شنید، با دقت بیشتری اطراف را پایید. ناگهان حالش دگرگون گشت و لرزه به جانش افتاد. تکه ابری جلو آمد و او را در آغوش کشید. ماه با آمدن پره مقابل چشمانش قدری آرام گرفت؛ اما همه جا در سکوتی مرگبار و تیرگی ظلمانی فرو رفت. آنچه نباید رخ دهد در روشنایی روز به وقوع پیوسته بود. ماه در پس ابرها، شب را به صبح رساند. آرام آرام خون در صورت خورشید دوید. غمزده سربرآورد. نمی-توانستم به خبرهای نصف و نیمه این و آن اکتفا کنم. رو به خورشید پرسیدم:«اهل و عیال سبط پیامبر در چه حال هستند؟»
خورشید غمگین و ناراحت جواب داد:«می خواهی چطور باشد؟ سال هاست شاهد ظلم ستمگران به فرستادگان الهی هستم. سال هاست از دیدن این صحنه ها عذاب می کشم. کاش کور می شدم و شاهد هیچ کدام از این ها نبودم. بهترین بندگان الهی را در زنجیر اسارت بدترین مخلوقات خدا نمی دیدم. کاش خاموش می شدم و ستمگران سرگردان در تاریکی از پیشروی باز می ماندند.»
خورشید آهی کشید. سوزش و گرمای هوا چند برابر شد. سپس ادامه داد:« می خواهی اهل بیت سبط پیامبر در چه حال باشند؟ وقتی سرورشان را دیروز سر بریدند. وقتی سر مردانشان را بر نیزه کرده و پیشاپیش شان در حرکت هستند. دیروز صدای گریه ها و ضجه های کودک شیرخواری را نشنیدی؟»
اخم هایم را در هم بردم. با حالتی محزون گفتم:«بله، شنیدم. حتماً قمر بنی هاشم برای او هم می خواسته آب ببرد، ولی نشد. یعنی نگذاشتند. طفل شیرخوار با چند قطره آب هم سیراب می شود. از دیروز صدایش را نشنیده ام حتماً سیرابش کرده اند. درست است؟»
چشمان خورشید پر از اشک شد. اما گرمای وجودش نمی گذاشت اشک روی صورتش جاری شود. با بغض گفت:«بله، سیراب شد. اما نه آنطور که تو می اندیشی. با تیزی تیر سه شعبه سیراب شد. این گرگ ها حتی به او نیز رحم نکردند و سر کوچکش را بر نیزه کرده اند. آخر این کار جز معنای شقاوت و حماقت این قوم چه معنای دیگری می تواند داشته باشد؟»
فریاد زدم:«باور نمی کنم. مگر طفل شیرخوار چه گناهی مرتکب شده است؟ آیا این گرگ صفتان، همان هایی نبودند که به امام نامه نوشتند تا برای بدست گرفتن امر دنیا و آخرتشان به کوفه بیاید؟ این ها عادت دارند از مهمان اینگونه پذیرایی کنند؟»
خورشید چشمانش را فرو بست و گفت:«مهمان نوازیشان در جریان مسلم مشخص شد. از همان موقع هر کس هر رنگی بر تن داشت آن را مشخص نمود. برخی از آن هایی که نامه نوشته بودند به یاری امام شتافتند. اما اکثر مردم که دینشان با دنیایشان گره خورده بود، پشت به رهبر معنویشان کردند. البته بدتر از آن، جمعیتی بودند که مقابل او جبهه گرفتند. با تیر و کمان، خنجر و شمشیر به استقبالش رفتند و عزیزترین بندگان خدا را به شهادت رساندند.»
خورشید چشمانش را باز کرد. نگاهش را از من به سمت دیگری چرخاند. به آنجا خیره شد. بغض گلویش را گرفت. گفت:«کاش خودت می توانستی بیایی و ببینی. دیروز بعد از شهادت امام آن هایی که قرار بود از اهل بیت امام پذیرایی کنند و با کمال احترام با آن ها رفتار کنند چه بر سرشان آوردند. مثل گرگی که به جان گله بیفتد، خیمه ها و محل پناه زنان و فرزندان امام را به آتش کشیدند. همه از داخل خیمه ها بیرون دویدند و آن موقع گرفتار گرگان هار شدند. گرگانی که خودشان را مسلمان می نامیدند. نماز و قرآن می خواندند. اما بویی از اطاعت رهبر الهی نبرده بودند. در اصل دین لنگ می زدند. مطیع هوی، هوس و شهواتشان بودند.»
ادامه دارد ...
🖊
#به_قلم_صدف
📝
@sahel_aramesh