📜
#داستان
#همیشه_غافلگیر
صدای تیر و خمپاره از هر سو به گوش می رسید.
با دیدن سفیدی نشسته بر چهره و سر محمد ،خنده بر لبش شکوفه زد. دستش را جلو برد:" سلام، چطوری اخوی سفید بخت؟"
محمد او را به سمت خود کشید و در بغل گرفت:" خوبم برادر خوشبخت، منتظرت بودیم."
صدای جنگ به آنها نزدیک تر شد. محمد دست قاسم را گرفت. او را به پشت دیوار بی سر خانه ای برد، تا از آنجا نگاهی به اطراف بیاندازند. محمد گفت:" نامردا خیلی به حرم حضرت زینب(س) نزدیک شدن. محاصره را تنگ تر کردند، بچه ها داخل و بیرون حرم گرفتار شدن."
قاسم از پشت دیوار بیرون آمد. محمد دستش را کشید:" جان من یِ ذره احتیاط کن. ممکنه روی یکی از این آپارتمان های آش و لاش کمین کرده باشن."
قاسم حین گوش دادن به حرف محمد، آپارتمان ها و خیابان های منتهی به آن را مثل دوربین مادون قرمز بررسی و ضبط کرد. بی سیم را از دست محمد گرفت، گفت:" بی بی (س) از غلاف شمشیر، سیلی، میخ در و آتش برای دفاع از حریم ولایت نترسید. به نظرت نباید مثل بی بی زهرا (س) باشم."
محمد خیره به چشمان کشیده و مشکی قاسم گفت:" به خدا منتظر همین حرفت بودم مرد. " قاسم بدون معطلی از پشت بی سیم شروع به گرا دادن کرد. صدای خمپاره ها و سوتشان تمام فضا را پر کرد. قاسم ایستاد و محل فرود آمدن خمپاره ها را نگاه کرد.
محمد لحظه ای به دود و خاک های برخاسته بر هوا نگاه می کرد و لحظه ای دیگر به قاسم خیره می شد. همیشه کارهای قاسم او را غافلگیر می کرد. با اینکه بارها شاهد هوش و درایت او بود ولی هر دفعه متحیر و انگشت به دهان می شد. میان صداها، صدای شلیک گلوله ای را از نزدیک شنید ناخوداگاه دست قاسم را گرفت و به سمت خود کشید. صدای گلوله ها و فرو رفتنشان در تن و بدن دیوار ، خبر از کمین می داد. محمد با عجله بی سیم را برداشت تا اطلاع بدهد. قاسم دستش را روی دست او گذاشت، با لبخند ملیحی گفت:" لازم نیس، منتظر لو دادن خودشون بودم تا بچه ها بزنن."
صدای خمپاره در نزدیک ترین مکان به آنها لحظه ای شنوایی شان را مختل کرد. سکوت و سکوت تنها صدای بعد از حمله خمپاره ها بود. محمد دو دستش را روی شانه قاسم گذاشت:" همیشه غافلگیرم می کنی."
🖊
#به_قلم_صبح_طلوع
📝
@sahel_aramesh