‹آقـٰا‌زادھ‌؎مقـٰاومت❁'›🌼
..با عصای زير بغل توی كوچه راه ميرفت. مدام به آسمان نگاه میكرد و سرش را پايين می انداخت. رفتم جلو و ازش پرسيدم: آقا ابرام چی شده!؟ اول جواب نميداد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا اين موقع حداقل يكی از بندگان خدا به ما مراجعه ميكرد و هر طور شده مشكلش رو حل ميكرديم. اما امروز از صبح تا حالا كسی به من مراجعه نكرده! ميترسم كاری كرده باشم كه خدا توفيق خدمت را از من گرفته باشه... 💔 📚 ❤️ جلد۱