🔹 حکایت
#حاج_مؤمن 1
📜 حاج مؤمن شیرازی می گوید: در جوانی محبت و شوق شدیدی به زیارت حضرت مهدی(ع) در من پیدا شد که لحظه ای قرار و آرام نداشتم. به طوری که از خوردن و آشامیدن غافل می شدم تا کار به جایی رسید که
باخود عهد کردم آنقدر از خوردن و آشامیدن خودداری خواهم کرد تا تشرف خدمت امام(ع) برایم حاصل شود یا آنکه بمیرم. چند روز غذا نخوردم و روز سوم در مسجد سردزک که افتخار خدمتگزاری آن مسجد را
داشتم از ضعف، بیهوش افتاده بودم که ناگاه صدای دلنواز روح بخشی با عظمت، که پر از لطف و عنایت بود به گوشم رسید: «حاج مؤمن! برخیز و از این غذایی که برای تو آورده اند تناول کن، مگر نمی دانی این
عملی را که انجام دادی درشرع مطهر اسلام حرام است. بعداً از این قبیل کارهای غیر مشروع بپرهیزید.»
به مجرد شنیدن این صدا قدرت و قوه ای در من پیدا شد بی اختیار برخاستم و نشستم. صورتی نورانی دیدم - امید است نصیب همه دوستان و عاشقان راهش بشود - مانند ماه می درخشید. فرمودند: «حاج
مؤمن آقای سید هاشم (امام جماعت مسجد سردزک) به مشهد می روند شما هم با ایشان بروید، در قم شخصی را ملاقات خواهید نمود به دستور او رفتار کنید.»
مبلغی هم پول به من مرحمت فرمودند و از نظرم ناپدید شدند، بلافاصله بوی طعام به مشامم رسید دیدم ظرفی پر از غذا موجود است. تا آن وقت چنین غذایی با آن لذت نخورده بودم. غذا را که خوردم قدرت
عجیبی در خود احساس کردم. برخاستم و به کارهای روزانه مسجد مشغول شدم ظهر شد و آقای سید هاشم جهت نماز آمدند. بعد از نماز ظهر و عصر به ایشان گفتم: «شما مشهد می روید من هم با شما می آیم.»
👈 ادامه دارد ....
◀️ کانال انس با
#صحیفه_سجادیه
🆔
@sahife2