◀️ صفات مؤمنان راستين: قسمت اول 📜 امام عليه السلام در اين گفتار نورانى صفات مؤمنان راستين را بيان فرموده و هجده وصف براى آنها برمى شمارد. جالب اينكه هر دو فقره، هماهنگى خاصى با هم دارند كه يكى جنبه مثبت را بيان مى كند و ديگرى جنبه منفى را و اگر در كسى اين اوصاف جمع شود به يقين سزاوار است كه نام مؤمن مخلص بر او بنهند. در وصف اول و دوم مى فرمايد: «انسان باايمان شادى اش در چهره واندوهش در درون قلب اوست»؛ (قال عليه السلام فِي صِفَةِ الْمُوْمِنِ: المُؤْمِنُ بِشْرُهُ فِي وَجْهِهِ وَحُزْنُهُ فِي قَلْبِهِ). اشاره به اينكه شخص باايمان به قدرى صابر و شكيباست كه غم و اندوه خود را در دل نگه مى دارد و در چهره اش چيزى جز شادى نيست؛ شادى از نعمت هاى خدا و شادى در برابر دوستان و معاشران و همين امر جاذبه فوق العاده اى به آنها مى دهد، چراكه هميشه او را شاد و خندان مى بينند و او هرگز نزد كسى زبان به شكوه نمى گشايد و اندوه درون خود را به دوستان ومعاشران منتقل نمى سازد در حالى كه افراد ضعيف الايمان و كم ظرفيت تا مشكلى براى آنها پيدا مى شود سفره دل خود را در برابر همه كس باز مى كنند ولب به شكايت مى گشايند. حضرت در سومين و چهارمين صفت مى افزايد: «سينه اش از هرچيز گشاده تر و هوسهاى نفسانى اش از هرچيز خوارتر (و تسليمتر) است»؛ (أَوْسَعُ شَيْءٍ صَدْراً، وَأَذَلُّ شَىْءٍ نَفْساً). اشاره به اينكه حوادث گوناگون زندگى او را تكان نمى دهد، در برابر ناملايمات تحمل مى كند، با همه افراد اعم از دوست و دشمن با سينه گشاده روبرو مى شود، عفو را بر انتقام ترجيح مى دهد و با افرادى كه به او ستم روا مى دارند و دوستانى كه او را در تنگناها محروم و تنها مى گذارند محبت مى ورزد و بدى را با خوبى پاسخ مى گويد. نيز هواى نفس در برابر او ذليل و تسليم است؛ هرگز عنان خويش را به دست هواى نفس نمى سپارد و خواسته هاى دل را با حكم عقل و ايمان كنترل مى كند. جمله اخير تفسير ديگرى نيز دارد و آن اينكه مؤمن از همه در برابر عظمت خدا و در برابر خلق خدا متواضع تر است. در كتاب كافى درباره سعه صدر پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله حديث جالبى آمده و آن اينكه امام صادق عليه السلام به يكى از يارانش فرمود: آيا مى خواهى حديثى را براى تو بازگو كنم كه در دست هيچيك از (محدثان) اهل مدينه نيست؟ عرض كرد: آرى. فرمود: روزى پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله در مسجد نشسته بود، كنيز يكى از انصار وارد مسجد شد و گوشه لباس پيغمبر صلي الله عليه و آله را گرفت. پيامبر صلي الله عليه و آله برخاست ببيند چه مى خواهد ولى آن كنيز چيزى نگفت و پيغمبر هم به او چيزى نگفت و نشست. بار ديگر آمد و همين كار را تكرار كرد تا سه مرتبه. پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله براى مرتبه چهارم برخاست در حالى كه كنيز پشت سر پيغمبر صلي الله عليه و آله بود. او نخى از لباس پيغمبر صلي الله عليه و آله كشيد و با خود برد. مردم به او گفتند: خدا تو را چنين و چنان كند، پيغمبر صلي الله عليه و آله را سه بار از كار خود بازداشتى و در هيچ مرتبه چيزى نگفتى و او هم چيزى نگفت: از حضرت چه مى خواستى؟ گفت: ما بيمارى داشتيم، خانواده من مرا فرستادند كه نخى از لباس پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله برگيرم تا به وسيله آن بيمار شفا يابد. هنگامى كه تصميم به اين كار گرفتم پيغمبر صلي الله عليه و آله مرا ديد و برخاست. من حيا كردم كه نخى برگيرم در حالى كه او مى ديد مرا و دوست نداشتم كه از او اجازه بخواهم، ازاينرو (پشت سر حضرت رفتم و) آن را گرفتم. ادامه دارد .... 🖋کانال انس با صحیفه سجادیه 🆔 @sahife2