داستانی عجیب از برخورد امام سجاد علیه السلام با یکی از غلامانشان !
📚 علامہ سید محمد حسین حسینے طهـرانے قدس اللہ نفسہ الزڪیہ در کتاب " شرح فقراتی از دعای افتتاح ، ص ۲۹ " میفرمایند:
✍🏻 غلام حضرت سجاد عليه السّلام موقع غذا رفت سينى غذا را از مطبخ براى ميهمان ها بياورد، در راه دستش لرزيد و سينى افتاد زمين، خورد به سر پسر على بن الحسين كه بچه اى كوچك بود و آن بچه آناً از دنيا رفت. غلام خيلى متوحّش شد و سر و صدا كرد، على بن الحسين متوجّه شد، از اطاق آمد بيرون و ديد كه همچنين قضيه اى اتّفاق افتاده است، رو به غلام كرد و گفت:
" تو را در راه خدا آزاد كردم، برو! "
❖ غلام رفت و حضرت هم آمدند و مهمان ها متوجّه شدند و آمدند و بچّه را برداشتند و غسل دادند و كفن كردند و بردند براى به خاك سپردن. غلام بعد از چند روز ديگر آمد خدمت حضرت، و گفت: اى آقاى من، اى سيد من، اى مولاى من! من كار بدى كردم، جنايتى كردم، مى دانم، معترفم، حالا كه شما از من خيلى بدتان آمده و نمى خواهيد مرا ببينيد و مرا آزاد كرديد، اقلًّا مرا به يكى بفروشيد تا از قيمت من چيزى عايد شما بشود، چرا من را آزاد كرديد؟
حضرت فرمودند:
" اى غلام به آن خدايى كه مرا خلق كرده است! من تو را آزاد نكردم از نقطه نظر اينكه از اين عملى كه از روى خطا از تو سر زده، دلم چركين شده باشد، تو را آزاد كردم براى اينكه مى دانستم تا هنگامى كه در اين خانه باشى، هر وقت چشمت به من بيفتد، حال ندامت و شرمندگى در تو پيدا مى شود، من خواستم اين حال برايت پيدا نشود و لذا براى اين جهت آزادت كردم. "
❖ اين يكى از روش ائمّه است. ببينيد این غلام بچّه امام را كشته است، اما از روى خطا بوده، حضرت مى گويند: برو آزادت كردم. يعنى در مقابل اين عملى هم كه انجام دادى من نمى خواهم يك حال شرمندگى و انكسار در صورت تو ببينم، تو خطا كردى...
╔══❖•°💙 °•❖══╗
📒
@sahifeh_Et
╚══❖•°💙 °•❖══╝