زهرا:با فریاد مامان و بابا رو صدا زدم خیلی ترسیده بودم همه وسایل هامون بیرون بود قبل اینکه مامان اینا بیان با ترس وارد خونه شدم دیدم طلاهام نیست کلی بغض کردم بابا ماشین رو پارک کرد و وارد خونه شد بابا:یا حسین زندگي مون رو بردن، فاطمه اومدنی مگه در رو قفل نکرده بودی مامان: دیشب با هول و از خونه خارج شدم نفهمیدم چه طوری از خونه اومدم بیرون مهدی:الان به ۱۱۰ زنگ زدم الان میاد، مامان بیا یکم از این آب بخور خودت رو کنترل کن خدا بزرگه بابا:زهرا جان حالت خوبه بیا بشین اینجا عزیزم زهرا:آره بابا جون خیلی بهترم شما نگران نباشید،حواستون به مادرتون باشه من برم تا سر کوچه بیام زهرا:باشه بابا جون حواسم به مامان هست نگران نباشید مهدی:زهرا پلیس ها اومدن حواست به مامان باشه تا برم دم در بیام زهرا:باشه مهدی برو مهدی:سلام جناب سروان ،به پلیس ها ماجرا رد تعریف کردم و همه چیز رو تعریف کردم و خونه رو بازدید کردن پلیس :شاید به زودی دستگیر کنیم خودمون هم باهاتون تماس میگیریم مهدی:مرسی دستتون درد نکنه ،آرزشون خداحافظی کردم و وارد خونه شدم و زهرا رو صدا زدم زهرا ،زهرا زهرا:جانم بیا بشین برات آب بیارم از قیافت معلومه ترسیدی مهدی:باشه دستت درد نکنه،مامان حالت بهتره مامان:آره پسرم بهترم خداروشکر وسایل زیادی نبردن فقط طلا های زهرا رو بردن حیوونکی دخترم مهدی:نگرانش نباشیم اونا میان جایگزین میشن، زهرا کجا موند این آب زهرا:الان میارم،داشتم به مهدی آب میبردم که گوشیم زنگ خورد برداشتم و جواب دادم _بله بفرمایید هرچقدر میکردم جواب نمیدادن با صدای بلند گفتم الو یه مرد ناشناس گفت مرد ناشناس: اینسری خودت رو گرفتار بیمارستان کردم اگه میخای جون سالم ببری و خانواده ات در امون باشن یه کاری برام باید کنی _با ترسش جوابش رو دادم چیکار کنم مرد ناشناس:۵۰۰ میلیون پول و اینکه من غریبه نیستم میشناسی باید باهام ازدواج کنی _به هق هق افتادم و گفتم تو هیچ غلط نمیتونی بکنی میدونم کی هستی و میخوای چه غلطی کنی از ترس افتادم پیش مامان ادامه دارد ...... نویسنده:رستا بانو کپی:با ذکر نویسنده مجاز است