🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۴۷
کم کم داشت تمام گلوله هامون تموم می شد.
رفیقم خواست تا بچه ها به عقب برن با اینکه قبول نمیکردند ولی به هر قیمتی بود اون دونفر رو فرستاد تا برن عقب تا کمک بیارن .
هر چی به رفیقم گفتم من پوشش میدم تو هم برو عقب گوش نکرد که نکرد.
منم که پام ناجور خونریزی داشت نمی تونستم برگردم.
خلاصه چند ساعتی رو ما تو کانال بودیم تا کمک رسید
رفیقم با تمام مردونگیش و ۼیرتش اجازه نداد تا اسیر بشیم.
_ایولاداره ؛ مرد فقط همین رفیقتون
اگر ماها هم تو این دنیا یه دونه از این رفیقا داشتیم دیگه هیچ غمی نبود.
حاجی همین طور که رو شونه ی اون مردی که دایی میگفتند زد و گفت:
_درسته آقا محمد
منم زرنگ بودم سریع این رفاقت رو وصل کردم به فامیل شدن من نذاشتم رفیق با معرفتم رو زمونه ازم بگیره
متعجب و گیج نگاهش میکردم که با لبخند ادامه داد
_ رفیقم ؛ آقا کمال شد دایی بچه هام
این رفاقت و برادری باید موندگار میشد
حاجی آروم شونه ی اون مرد رو بوسید و گفت:
الان هم بعد از سالها هنوز زنده بودنم رو مدیونش هستم.