🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۵۰
بعد از رفتن محمد و خواهرش دایی شروع کرد به صحبت
_حاجی این دونفر از کجا پیدا شدن ؛ یهویی وسط این مسافرت؟
اصلاً تو کجا باهاشون آشنا شدی؟
چه طور بهشون اعتماد کردی؟
پدر با همون لحن آروم و لبخند به لب رو به دایی گفت:
_چرا سخت میگیری برادر من
من و سوجان با این خواهر و برادر تو همین هتل آشنا شدیم و چند باری هم اتفاقی همراه هم بودیم همین ، چیز دیگه ای نیست شما هم بی دلیل نگرانی!
_نمیشه خوش خیال بود حاجی
الان اوضاع زیاد خوب نیست باید احتیاط کرد باید مراقب بود.
حاجی اینقدر زود به همه اعتماد نکن !
همیشه همین بوده و هست کلا عادت داری به همه زود اعتماد میکنی.
_چشم من تسلیمم !
خوبه؟ بیشتر هم مراقب باش !
_چشمت روشن به جمال آقا
فقط نگران بودم خواستم بيشتر احتیاط کنید.
پدر دستی رو شونه ی دایی گذاشت و بهش اطمینان داد که بیشتر مراقب هست و با همون روی خوش خواست که بریم برای استراحت
پاشدیم و راهی اتاق...
در راه از دایی پرسیدم
_دایی جان!
_جان دایی
_الان نازنین شماره و آدرس من رو میخواست تا بیشتر باهم دوست باشیم من نباید بهش بدم ؟
_دایی تا خواست حرفی بزنه پدر پیش دستی کرد و گفت:
_یه شماره وآدرس دادن که سوال نداره بابا !
ان شاالله که دوستای خوبی برای هم باشید.
دایی سری به تاسف تکون داد و رو به بابام گفت:
همین الان گفتی چشم...