🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 بعد از رفتن محمد و خواهرش دایی شروع کرد به صحبت _حاجی این دونفر از کجا پیدا شدن ؛ یهویی وسط این مسافرت؟ اصلاً تو کجا باهاشون آشنا شدی؟ چه طور بهشون اعتماد کردی؟ پدر با همون لحن آروم و لبخند به لب رو به دایی گفت: _چرا سخت میگیری برادر من من و سوجان با این خواهر و برادر تو همین هتل آشنا شدیم و چند باری هم اتفاقی همراه هم بودیم همین ، چیز دیگه ای نیست شما هم بی دلیل نگرانی! _نمیشه خوش خیال بود حاجی الان اوضاع زیاد خوب نیست باید احتیاط کرد باید مراقب بود. حاجی اینقدر زود به همه اعتماد نکن ! همیشه همین بوده و هست کلا عادت داری به همه زود اعتماد میکنی. _چشم من تسلیمم ! خوبه؟ بیشتر هم مراقب باش ! _چشمت روشن به جمال آقا فقط نگران بودم خواستم بيشتر احتیاط کنید. پدر دستی رو شونه ی دایی گذاشت و بهش اطمینان داد که بیشتر مراقب هست و با همون روی خوش خواست که بریم برای استراحت پاشدیم و راهی اتاق... در راه از دایی پرسیدم _دایی جان! _جان دایی _الان نازنین شماره و آدرس من رو میخواست تا بیشتر باهم دوست باشیم من نباید بهش بدم ؟ _دایی تا خواست حرفی بزنه پدر پیش دستی کرد و گفت: _یه شماره وآدرس دادن که سوال نداره بابا ! ان شاالله که دوستای خوبی برای هم باشید. دایی سری به تاسف تکون داد و رو به بابام گفت: همین الان گفتی چشم...