🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۷۶
* سوجان
امروز از وقتی که روجا از خواب بیدار شده بود
شروع کرده بود به تعریف کردن در مورد عمو محمد که نقاشی هاش رو بهش نشون داده و تو مهد نمایشش رو دیده و باهم بستنی خوردن و....
همین طور یک ریز دورم میچرخید و از عمو محمدش برام تعریف میکرد...
_روجا دخترم کافیه!!!
من کار دارم این حرفها رو بارها تکرار کردی!
دلخور سرش رو پایین انداخت و آروم. زیر لبش چیزی گفت!
_روجا من نفهمیدم چی گفتی؟
هیچی فقط گفتم:
_خب بهم خوش گذشت!
باخنده چال گونش رو بوسیدم و فرستادمش تا بره برام یه نقاشی بکشه خودم هم مشغول جمع کردن خونه شدم.
لوله های آشپزخونه خراب شده بود و کلی ظرف کثیف مونده بود.
باید تعمیرکار خبر میکردیم
وقتی به بابا گفتم گفت که تا عصر میاد.
خیالم راحت که شد شروع کردم با کمک زینب خانم به سروسامان دادن خونه
شیفت شب بودم
با کلی سفارش روجا رو به زینب خانم سپردم و خواستم به بیمارستان برم که همون موقع صدای زینب خانم اومد که تعمیرکار رو به داخل راهنمایی میکرد
آروم به بابا گفتم :
_قابل اعتماد هست؟
_بله دخترم زینب خانم معرفی کرده.
با اعتمادی که پدر به زینب خانم داشت منم هم قبول کردم و با خداحافظی از خونه بیرون اومدم و راهیه بیمارستان شدم .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۷۷
_زینب خانم من امروز خیلی خسته شدم میرم استراحت کنم
اگر ایشون چیزی احتیاج داشتند بنده رو صدا کنید.
_بله حاج آقا چشم
بارفتن سوجان خانم و حاج آقا
روبه تعمیرکار گفتم:
_خوب حالا میخواید چکار کنید؟
_به تو ربطی نداره ...
تو برو اون پارچه که تو لوله چپوندی رو در بیار
بعد هم برو مراقب باش کسی این طرفا نیاد
زینب خانم به دستهای مرد نگاهی کرد و متعجب با دو دستاش به صورتش زد!!!!
_خدا مرگم بده...
تو خونه ی مردم میخواید چه کار کنید!؟
اینا چیه آوردی؟
_توکاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن
او موقع که پول میگرفتی زبان درازی نمیکردی
اگر دوست داری بلای سر بچه هات نیاد!؟؟
برو کاری رو که گفتم انجام بده...
زینب خانم در حالی که خودش رو به خاطر کاری که کرده بود لعنت میکرد وارد آشپز خونه شد و شروع کرد به باز کردن لوله ی و تمیز کردن آشپزخونه
بعد از چند دقیقه صدای آروم تعمیر کار اومد
_ببینم طبقهٔ بالا (خونه دایی)کسی هست ؟
_واسه چی می پرسی ؟؟
مرده نگاه غضب آلودی به زینب کرد!
_نه کسی نیست رفتن بیرون!
برو کلید بالارو بیار تا حاجی نیومده