🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت³⁴:
دوسه روزی بیشتر از نبود محمد نگذشته بود که خانه ی خودمان را ترجیح دادم و راهی شدم. عصر بود و هوا گرمِ گرم در وسط ماه مرداد و تابستان. عزیز صبح راه افتاده بود به سمت شهرش، اصفهان زیبا و حالا پیامک داده بود که نزدیک است. چای دم کردم و روی صندلی که در بالکن سرسبزمان گذاشته بودیم سر خوردم و فقط خواندم. یک کتاب، دوکتاب، سه کتاب. نزدیک به یک ماه با سختی و دوری و تماس های تلفنی یکی درمیان گذشت. شب بود که رها به موبایلم زنگ زد. حوصله حرف زدن و خوش وبش کردن نداشتم. موبایل را خاموش کردم. ظرف هارا که آبکشی کردم به سمت اتاق سر خوردم برای خواب. برق هارا خاموش کردم و چراغ خواب را روشن.هنوز پتو را روی سرم نکشیده بودم که صدای چرخیدن کلید، خواب آلودگی ام را به ترس تبدیل کرد.پتو را کنار زدم. از نور کم جانی که از آشپزخانه میتابید سایه ای تشکیل شده بود. پشت در مردی بود با ظاهر هیکلی و عضله های بیرون زده که کوله ای پشتش نگه داشته بود. کاتر را از روی میز برداشنم و به زیر تخت پناه بردم.قدم های مرد نزدیک تر میشد. در اتاق را هل داد و با قیژی که تنم را مور مور میکرد در باز شد. سایه ی مرد پر رنگ تر و پر رنگ تر شد. عرق سردِ کف دستم روی زمین چکید...
ادامه دارد...