🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت⁴⁵: صدای گنجشک ها و خِش خِش کشیده شدن جارو کفِ زمین به بیداری وادارم کرد. چشم باز کردم و سر چرخاندم. نگاهم سر خورد روی زهراخانوم که خم شده بود و با جاروی دستی روی سرِ برگ های قهوه ای و خشکِ سرد میکوبید.سردرد هم مثل زهراخانوم توی سرم میکوفت و فکر محمد دیوانه ترم میکرد.یعنی تا تولدش به اینجا میرسید؟ دوهفته بیشتر نمانده بود. صورتم را که شستم تلفن قدیمی خانه زنگ خورد. جواب دادم؛ محمد بود! صدای گرم و پر ابهت مردانه اش را میشد راحت تشخیص داد: +الو؟! _محمد؟؟ +جانِ دلم، فرمانده جانِ من چطوره؟ زور بغض گلویم بیشتر از من بود، اشکم سرازیر شد و صدایم لرزید: _تو خوب باشی منم خوبم، دورِ سرت بگردم الهی! +اولا که گریه نکن، من دوست ندارم گریه های تورو ببینماااا، ثانیا خدانکنه... زهرا خانوم خودش را به من رساند؛بال بال میزد تا با یکدانه پسرش حرف بزند: +ریحان جان، من سریع باید برم مردم منتظرن، مامان اونجاست؟ _آره آره... گوشی! تلفن را به دست زهرا خانوم میدهم.دستم را روی دهانم فشار میدهم که صدای هق هق ام مزاحم نباشد. روانه میشوم سمت اتاق... ادامه دارد...